سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای ابتدایی آبان ماه در حال سپری شدن هستن. دیروز تولدِ مامانم بود و برعکسِ چندسالی که برای دسته گل میخرم امسال فرصتی نبود که اینکارو انجام بدم و خوشحالش کنم. امروز هم که مستقیم میخوام برم منزلِ عموجان برایِ تحلیل و بررسی و شاید فردا در راهِ برگشت به خونه قدم بذارم به گلفروشی و از بینِ گلهای زیبا چندتایی رو دستچین کنم برای تقدیم کردن به مامانم و تشکر ازش که بدنیا اومده . 

یه اتفاقایی قشنگیش به اینه که یبار اتفاق بیفتن، یبار حادث بشن، یبار تو اون شرایط قرار بگیری، یک بار برایِ همیشه ... تموم شه بره و تو بمونی و خاطراتِ قشنگش! تو بمونی و لحظاتِ به یاد موندنیش ... ولی اگه اگه مجبور بشی یه راهی رو برگردی و اون خاطرات و لحظات رو خراب کنی و بفهمی که اونا همشون پوچ و الکی بوده ... عبث بوده و بی حاصل و زودگذر! خاطراتی که خط خطیشون کردی و به دستِ فراموشی سپردی! و حالا که زمان ازشون گذشته و تا حدودی هم تونستی که موفق بشی تو فراموش کردنشون ... حالا باز باید تجربه شون کنی چون زندگی ادامه داره. و چون برایِ زندگی کردن باز باید همین راه رو طی کنی و انگار این تنها راهیه که باید طی بشه تا به مقصد و آرامشت برسی. 

بعضی احساسات و حالتا مسری هستن، حداقل در مورد من تا حدودِ زیادی صدق میکنه که در برخورد با آدما تا پنجاه درصد پا به پاشون میام. خب بشر وقتی از سر تاپایِ تو داره استرس و نا راحتی میباره خب به منم منتقل میشه، به منم سرایت میکنه! نتونستم یه ذره چای بخورم که گلوم تر بشه، نگاهایِ سنگین! اولین برخورد! سکوت های ممتد! یعنی در آستانه ی ذوب شدن قرار گرفته بودم هرچند امتیازِ میزبانی اعتماد بنفسی بهم داده بود که مرتب بگم: راحت باشین تو روخدا! تا بنده خدا تبخیر نشه!!! آخه این چه وضشه؟ خب مام آدمیم دیگه، لولو که نیستیم :/ 

پس از گذروندنِ شبی پر استرس و بدست آوردنِ اطلاعات و گوش دادنِ جلسه ی دکتر فرهنگ که چیکا کنی چیکا نکنی! فک کن برسی تو بطن ماجرا و هیچی یادت نمونده باشه! طرفِ مقابلم که در پروسه ی تیخیر شدن باشه و کمک نکنه به اداره ی جلسه! واقعا هرسال به سنمون فقط اضافه میشه! وااسفا!!! از خودم راضی نیستم در این زمینه هرچند سوالارو پرسیدم ولی جوابارو فقط شنیدم و تو چند تاشون جواب درست درمون نگرفتم و چندتا سوالم یادم رفته که بپرسم. حالا نمیخوام خیلی ریز و دقیق اینجا بگم چی شد چی نشد! فقط احتیاج داشتم یجا دربارش بنویسم مخصوصا تو بلاگ! این اولیش نبود ولی از بس جو سنگین بود امواجِ جلسه ی دیروز به منم برخورد کرده و از طرفی موردِ قابلِ بررسی ای ام هست خب.

پ.ن: بسته ی آموزشیِ مدرسانِ شریف چندروز پیش تشریف آورد بالاخره، بعد از تاخیر البته. حالا من موندم و مباحثِ جدید و مخِ نم کشیده و زمانِ کم و انگیزه برای آینده ای بهتر

پ.ن: دعا - مرهم - زخم - قلب - من - طاقت - سرنوشت - آرامش - خدا - توکل - ... اشک 

 

 


+تاریخ سه شنبه 94/8/5ساعت 2:16 عصر نویسنده ره گذر | نظر