سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با شرایط اخت شدم، کاملا درک میکنم که بشر در طول تاریخ چطوری تونسته خودشو با دشوارترین مسایل وفق بده.شیش ماه زمان خوبیه برای عادت کردن هرچند میگن چهل روز! ولی هر چی مسایل زندگی پیچیده تر باشن برای حل شدن تو ماجرا زمان بیشتر نیازه درواقع ما خودمونو وفق نمیدیم ما فراموش میکنیم ما خسته میشیم از تقلاکردن ما میگیم ولش کن ما چاره ای نداریم و وقتی میبینیم چاره ای نداریم راه های زیادی برای انتخاب کردن نداریم. بنظرم آدمهای باهوش میخندن و تن میدن برعکسِ تصوری که داریم و فکر میکنیم که باید یجورایی پشتک وارو بزنن و موضوعو دور بزنن و یه روشِ جدیدی از خودشون ابداع کنن و شاغ های غول رو بشکنن و به دبوار خونشون آویزون کنن!!! اینجور آدمها میدونن که واقعیت رو باید با آغوش باز پذیرفت و به راه ادامه داد و بقیه ای که زیاد دست و پا میزنن فقط وقت و انرژی و اعصاب خودشون و اطرافیانو خط خطی میکنن. همین الان از اتاق فرمان تماس گرفتن و فرمودن بخواب و کلیدو از پشت در بردار :-) و من که ازون آدمای باهوشِ بیخیال شده هستم هیش وخ بهش نمیگم که یادت رفت قرار بود بریم بیرون و من حاضر و میکاپ کرده نشسته بودم که بیام پایین با هم بریم :-)) و خیلی خانوم میگم مواظب خودت باش و لبخندی ملیح. همیشه اوضاع بد نیست در واقع، حقیقت اینه که اوضاع همیشه بده ولی بستگی به حالمون داره ، حالمون اگه خوب باشه ینفر از راه برسه و فحش کشت کنه هم آب از آب تکون نمیخوره! ولی وای به روزای بد با حالِ بد! از عمقِ بد این روزها دلم نمیخواد بگم ولی میخوام بگم چون الان که با حالِ خوب دارم بهشون فکر میکنم بیشتر شبیه فانتزی هستن. اینجور وقتا کاملا بدبختم! میخوام برم ، برم و دور بشم ، و فکر میکنم که میرم بدونِ اینکه بذارم کسی خبردار بشه، چقد این فکر احمقانس که فکر میکنم بعد از اون همه بدبختی باز یبار دیگه توانشو دارم که برم. من که یبار رفتم ، از جایی که اومدی باز کجا میتونی بری؟ من این گزینه رو سوزوندم! باید به چیز دیگه ای فکر کنم! دلم میخواد بیشتر به خودکشی فکر کنم، حیف شده که خدا اجازه نداده خودمون مرگمونو انتخاب کنیم، اگه اجازه میداد حداقل یکم جدی بهش فکر میکردم شاید و حتما هیچ وقت خودمو نمیکشتم ولی یه گزینه ای بود که به جای گزینه ی احمقانه ی رفتن میتونستم بهش فکر کنم، راهشو انتخاب میکردم ولی نه ، درد داره ، مامان و بابامم ناراحت میشن ، و راهه بیرحمانه ایه برای انتقام! دیگه اینقدرم نمیخوام و نمیتونم پلید باشم. پس؟ چیو جایگزین کنم؟ نه رفتن نه مرگ!؟ چه مفرّی برای تسکین خوبه؟ یکماه پیش یکیو دیدم که گوشی موبایل سه میلیون تومنیش رو چندبار کوبید زمین ! این راه خوبیه؟ آخه گلکسی 8 چه گناهی کرده؟! نمیتونم خراب کردنه فناوری رو تحمل کنم شاید خودشو زخم و زیلی میکرد کمتر تعجب میکردم تا اینکه همچین کاری کرد، حتی تو عصبانی ترین حالته ممکنه هم این گزینه ی من نمیتونه باشه، یه ندایی بهم میگه آروم میشی و افسوس میخوری که چرا اینو ترکوندم خب؟ :-)) یه روشی دارم ولی که مخصوصه خودمه ، خیلی کم از احساس واقعیم نسبت به ماجراهای اطراف حرف میزنم، اون برداشتی هم که دارم خیلی متفاوته با ظاهره آروم و گول زنکم! یعنی خیلی بیرحم و خشن برداشت میکنم ، و تو مواقعه اوجه تشنج زبون باز میکنم و تقریبا هر چی از دهنم در میاد راجع به واقعیتها میگم :-)) یعنی طرف مقابل با مغز میاد زمین!!! خدا نیاره برا کسی ولی هی وقت خودم دام نمیخواد روبروی خودم باشم و این حرفا رو به این بیرحمی بشنوم!!! حقیقت خیلی تلخه و زبونه منم زهر بدی داره و این شاید بتونه یکم تلافی کنه. تلافی که نه! بهتره بگم یه فرصته، حرفاییکه همیشه میگم ولش کن، بیخیال، ناراحت میشه، فکرش مشغول میشه و ... هزار تا ملاحظات دیگه، وقتی چونم به لبم میرسه خوده این حرفا مثل سیل میریزن بیرون و اکثرا معذرت خواهی میکنم که اینقر بیرحم بودم که اونم دارم تمرین میکنم برای آدمای پررو انجام ندم. امشب وقت زیاد دارم برای نوشتن، عقده ای بازی درآوردم انگار و دارم چرت و پرت مینویسم ولی دوست دارم وبلاگو از صمیم قلب! امشب یه تیکه از یه فیلمو دیدم که دختره داشت تو بلاگفا مینوشت، چه حسه خوبی بود کاش هیشکدوم از رفقا وبلاگاشونو ترک نمیکردن ، به جاش رفتن اینستاگرام و عکس در و دیوار و غذا و کوه و سلفی و ... میذارن. بد نیست ولی ما تو وبلاگ داشتیم مینوشتیم و تشویق میشدیم به نوشتن به حرف زدن به شناختن به فهمیدن و به فکر کردن! چیزی که الان جاشو داده به چشم و همچشمی تو اینستا! دیروز بجز یدونه عکس همه ی پستای اینستا رو آرشو کردم که دیده نشه، یعنی چیز زیادی هم نبود، یه عکس سنگ قبر و چند تا جوراب و عکس جوونیایِ بابا و چند تا دیگه که یادم نیست و مهم نبودن، جاییکه صد نفر نشستن تا تو رو قضاوت کنن آخه شد جا؟ اصلا میشه حرف زد؟ اصلا میشه دهن باز کرد؟ پست میذارم هنوز دکمه رو لمس نکرده که بره هوا نظراته مشمئذکننده شروع میشه که این یعنی چی؟ اینو بردار! اینو برا چی گذاشتی؟ و صدتا فامیل دروری ام هستن که میان لایک میزنن که دلت نمیخواد تو حالته معمولی ریختشونو ببینی! چه برسه تو پیج شخصیت که دلت میخواد به زمین و زمان بتونی گیر بدی و کسی جرات نکنه صداش درآد!والا :-) دلم خیلی پره، حتی اگه دلم بخواد حرف بزنم و عکس بذارم یه پیج دیگه میسازم که قوم شوعر و ننه بابا نداشته باشن و دم به دقه حالمو چک کنن :-) سروجانِ کیبوردم بفدای همین وبلاگ که آروم و بیصدا یه گوشه نشسته و سنگ صبوره شبها و روزهای تنهاییه منه و وراجیای منو ثبت میکنه.

یه زمانی فکر میکردم که یه کسی باید باشه تا یه کاری رو انجام بدم یعنی تنهایی نمیتونستم کاری رو انجام بدم و فلج بودم انگار! حالا ولی با اینکه دیر به این یقین رسیدم ولی فهمیدم که میتونم تنهایی ام شروع کنم، میتونم یه چیزی که نمیدونستم از صفر تا صدشو خودم انجام بدم و همیشه ام بهترین میشه. لیف قلاب بافی که امشب یطرفشو تموم کردم هم مثالی بر این نتیجه ی تاریخی :-)) فرمول اتم جدید کشف نکردم خب ولی قلاب بافی بلد نبودم بکمکه فیلمهای اینترنتی بافتمش :-)) حالا میخوام برم برا کارای بزرگتر چون مشت نمونه خرواره.

یه کارایی هم هستن که از بس گفتم که از فردا یا از ماه بعد انجام میدم، بعضیاشون قدمت تاریخی پیدا کردن و جزو آثار باستانی دارن میشن ولی یکیشونو تیک زدم و اون همون ورزش روزانس! بالاخره همت کردم و چند روزه بعدازظهرا یساعت تو خونه ورزش میکنم الان حسِ خوش استیلی داره خفم میکنه و تصوری که از خودم دارم که بشم یه چیزی تو مایه های مدلای ویکتوریاسکرته :-)))

حالا که دارم خیلی حرف میزنم دلم میخواد اینم بگم. در راستایِ همون شل کردن و بیخیال شدن و در دهه سی زندگانی ما که فهمیدیم نازا هستیم و بچه دار نمیشیم :-)) یه حالته بیخیالی خاصی نسبت به این موضوع دارم چون بالاتر از سیاهی که رنگی نیست و همون قضیه ای که بالا بهش اشاره کردم. پذیرفتم و از اولویتام خارجش کردم و سپردم به سرنوشتی که قراره تلاشی براش نکنم، چون هر وقت تلاشی برای این موضوع کردم فقط خودمو عذاب دادم ، من هر جا برم هم انگار خدا حال نمیکنه بهم بچه بده و اینو اینقد واضح داره بهم میگه که هر آدم بیشعوری هم بود تاحالا متوجه شده بود دیگه منکه ادعای شعور و این حرفا رو دارم! خب پس اینم ازین! بچه بی بچه! زندگی تک و تنهایی را عشق است که زیادم بد نیست.

قبلنا خیلی بهم برمیخورد که حرف میزنم و هیشکی درکم نمیکنه، کم کم توقعمو آوردم پایین و منطقی دلم نخواست که کسی درکم کنه، بعدنا بازم ناراحت بودم چون هنوز حرف میزدم ولی جوابه چرت تحویل میگرفتم الان مدتیه که ازون حرفای عجیب غریب نمیزنم که توقع درک داشته باشم، عوض شدم و اینقد این گردونه چرخیده که حرفای قبلی و حسّای قبلی رو فراموش کردم. این جمله های آخرو نمیدونم چرا گفتم که حالام نمیتونم جمش کنم ولی گفتم دیگه!

وقتی هنوز برق داریم، یعنی که این جمله میاد تو سرم که: به طرز معجزه آسایی هنوز برق داریم :-) کاش سروقتش بره سروقتش بیاد که اینقد بهش فکر نکنم.

پ.ن: بیتا باقری که خیلی بشدت در کارِ تبلیغاتیت جدی هستی، خداقوت! میشه برا من کامنت تبلیغاتی نذاری؟


+تاریخ شنبه 96/4/24ساعت 2:43 صبح نویسنده ره گذر | نظر