سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آدم دمِ رفتن دلشوره میگیره ... 

تقریبا یک هفته است قراره برگردیم و البته به سبک همیشه هنوز نیومدیم و البته بازم شاید یکشنبه بیایم، این دفعه کاملا قراره بیایم یعنی همسری بعد از یکسال تقریبا میاد و اینم خب جک میشه! چون بازم میخاد برگرده ولی این دفعه برای شروع یک کار جدید! وسایل این خونه رو جمع کردم تقریبا بااینکه دست و دلم به کار نمیره و روزای کسالت باری رو سپری میکنم. فکر میکنم اگه جاییکه قبلا راضی بودم میبودم احساس بهتری در مورد همه چی داشتم. به یادگیریه چیزاییکن دلم میخواد وقت میگذروندم و کارای دوست داشتنی و رفقا! ولی انگار حالاحالاها وفق مراد من قرار نیست باشه ، آخر این راه منم و یه عالم آرزوی بردل مونده!!! دارم یسری آهنگ گوش میدم که بعید میدونم کسی هنوز گوششون بده همه یجوری شدن ، یجورایی عجیب و غریب و باسلایقه شاخدار!!! ولی من اگه هر جا باشم بازم همون آدم هستم یجوری شکل گرفتم که امکان تغییر ندارم. 

دلم میخواد با جسارت و علم الانم به سالهای قبل برمیگشتم، بار این کوله بار تجربه رو دوشم سنگینی میکنه، چه لزومی داره این همه ماجراجویی! یکم ساکت تر و یکم خلوت تر ... حتما بهتر میشد. یجاهایی حافظه هیچوقت یاری نمیکنه ولی یه جاهایی حتی اگه ضربه مغزی بشی و به کما بری و تمام حافظه تو از دست بدی بازم بیادشون داری!!! 

نمیدونم چه اتفاقایی هنوز برام قراره بیفته که هنوز نیفتاده ولی دلم میخاد یکیشون حتما اتفاق بیفته و با قلب شکسته هر روز بهش فکر میکنم ، هیچوقت دعای بدی در حق هیچکس نکردم که حالا فکر کنم دارم عقوبته اون بدخواهی رو پس میدم، خدا کنه به هر کسی بدی کردم منو ببخشه! چون عمدا نبوده واگرم بوده حتما جهل و نادونی عاملش بوده. 

کی فکرشو میکرد من اینجا باشم الان؟ دلم برای برگشتن تنگه ... هیچ جایی در کنار خانواده نمیشه. 

خیلی وقته کسی وبلاگ نمینویسه، دلخورم از کساییکه برای دل بقیه مینویسن، برای خودت بنویس! 

میشه هر کسی اومد ، یه کامنت بذاره؟؟؟ _به تاریخ 28مهرماه1396_ 


+تاریخ جمعه 96/7/28ساعت 8:24 عصر نویسنده ره گذر | نظر