سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علی رغم اینکه هنوز آذره ولی کاملا زمستون شده و شب یلدا با اومدنش همه رو زمستونی کرده و چه فصلی باشکوه تر از زمستون که بنده افتخار دادم چشم به جهان بگشایم در اوشون :-)) خودراضی طوری. حالا چون امشب مهمونی خونه ی بابابزرگم همه جمع بودیم جو گرفدتم و اینطوری شروع نمودم وگرنه فقط میخواستم بگم که بدجوری رفته تو مخم که نجاری یاد بگیرم، ولی نه کلاسی هست و نه میشه وردست کسی برم وایسم یاد بگیرم. اگه من پسر بودما... جدنی چرا این پسرا میرن دانشگاه درس میخونن؟ بنوعی اسگلن بنظرم. درسم خوبه ولی عشق و لذت توش نیست. اینکه با دستت یچیزی بسازی حس فوق تصوری بهت میده. حالا گوشه ی ذهنم این رویای نجاری هست و هر روز بهش فکر میکنم. 

زندگی با بد و خوباش داره میگذره، درسته چرت داره میگذره ولی همین روزام خداروشکر دارن. 

فردا بعد از دوماه و خورده ای با حکم دادگاه، داداشم میتونه بچشو ببینه بالاخره، این بازی مسخره ام امیدوارم بزودی تموم شه. دلم میخواد چند دقیقه فیلم پرکنم و توش با برادرزادم صحبت کنم و براش توضیح بدم چه اتفاقایی این روزا داره میفته که بعدا که یادمون رفت و براش سوال ایجاد شد حداقل فکر نکنه ظلم شده در حقش، هر چند که ظلم میشه در حقش. 


+تاریخ جمعه 97/9/30ساعت 5:4 صبح نویسنده ره گذر | نظر