_بوی خوب غذا
_لپ تاپ روی کانتر آشپزخونه
_موزیک مورد علاقه
_زندگی ای که میدونی میخای چیکارش کنی
_ بچه ایکه پشتت خوابیده
_اون یکی بچت که مهدکودکه
ببین با همین چند تا چیزی که اون بالا گفتم ، حس میکنم توی بهشت هستم، بدجوری از خودم راضیم. از اول مهرماه که دختری مرتب میره مهدکودک اصلا دریچه ی جدیدی از بزرگسالی برم باز شده، و حس میکنم کیفیت زندگیم چندتا لول بالا رفته، بعد ازون تابستون سختی که پشت سرگذاشتم حالا مستحق این آرامش و نظم هستم :-) زنده باد نظم! راستی خوشحالم که از زندگی چیز زیادی نمیخام، واقعا با همین چیزای ساده شاد میشم و لبخند رضایت روی صورتم میاد. راستی یه کار جدیدی که این روزا فرصتش رو پیدا میکنم، سریال دیدنه، normal people رو دیدم و تاثیرگذار بود. نمیخام و نمیتونم نقد سریال راه بندازم فقط بابت یادآوری گفتم. نوشتن بهم حس خوبی میده مخصوصا تپ تپ تپ صدای کلیدای کیبورد و اینکه جای حروف رو تقریبا حفظ هستم حس خوبی میده، شاید بخوام این شیرینی رو بیشتر برای خودم تکرار کنم. فعلا برم به داد برنج برسم ، آبکش!
خب استیکر حروف فارسی برای لپ تاپ سفارش دادم و با ذوق چسبونده بودمشون که مثلا بشینم پاشو یه دل سیر تایپ کنم، ولی اصلا حسش نیست که بری و درشو باز کنیو ... وقتشم هستا ، ولی از روتینم خارجه اینکه بشینم پست بنویسم، باز جای شکرش باقیه بعد از ماهی میام سرمیزنم :-) گفتم روتین! که سجده میکنم به روتین داشتن. این تابستونی که گذشت خیلی از خودم راضی هستم. یکشنبه ها و سه شنبه ها دختربزرگه رو بردم باشگاه ژیمناستیک و خودم هم کنارش ورزش کردم. چهارشنبه ها یکساعت کلاس زبان داشتم و بازم برای دختر بزرگی دوشنبه و چهارشنبه ظهرا چهل دقیقه آنلاین زبان و البته که بلااستثناء شنبه ها رفتیم استخر. اینکه تابستون مفیدی بوده برامون بهم حس آرامش میده. هرچند با اتفاقات این یه هفته ی آخر تلخیش به کامم موند ولی چه میشه کرد که درهمه!
حالا برای پائیز دنبال دردسرای جدید هستم، دختربزرگی رو پیش دبستانی یک ثبت نام کردم، حالا برنامه هر روز اینه که هشت صبح بیدار شم حاضرش کنم، فعلا قراره صبحا با باباش بره و ظهرا من برم دنبالش. که میگم فعلا بخاطر اینه که باباش نشون نداده تو کاری متعهد به روتینه، باید ببینیم چیکار میکنه. ژیمناستیک و زبان سرجاشه. خواهرمم برای ارشد قبول شد اونم سرش گرمه و ازین بابت خرسندم. مامانم رفت ترم بالاتر برای دوره مترجمی قرآن و اینکه اونم بیکار نیست خیالمو راحت میکنه. جای یه دردسر برای خودم خالیه که اونم دارم بهش فکر میکنم.
اینم از ریز برنامه هاییکه دارم، چون این روزا مدام دارم بهش فکر میکنم موضوع حرف زدنم هامم همین شد. مهدکودک رفتنه هر روزه دختر بزرگی برام موضوع جدیده ، هرچند پارسال یه دوره شیش ماهه رفت و دیگه پروسه ی جدایی و گریه زاری نداریم، ولی اینکه هر روز باید بره ، برنامه زندگی منو متحول میکنه. فکر میکنم یه ساعتای خوبی برام خالی میشه ، باید ببینم چی پیش میاد.
چه فایده ای داره که علم اینقد پیشرفت کرده ولی هنوز راهی برای انتقال احساسات بدون بیانشون پیدا نکرده، من دلتنگم ، خشمگینم ، عصبانیم ، سردرگم و تنهام ... یا خوشحال، هیجان زده یا لبریز از خوشبختی ام! آیا هنوزم من باید شاعر باشم تا معنا و مختصات دقیق حسم رو به مخاطبم القا کنم؟ کاش دکمه داشت.
اکثر جاهای در زندگی که حس ناکامی دارم عاقبته حس هایی هست که نتونستم منتقلشون کنم، من یه مادر خسته هستم که دیگه نای ادامه دادن ندارم ولی هیچ کس متوجه نمیشه، تا ناله نکنی تا غر نزنی و بداخلاقی نکنی هیچ موجود دوپایی بافهمی پیدا نمیشه که بفهمه. حتما باید غرور و احساس و شخصیتت زیرسوال بره تا بگن: آها! که اینطور !
تف تو این زندگی
امروز وقتی روی سکوی کنار استخر نشسته بودم و به دخترکوچولوم نگاه میکردم، مادری بودم که دخترشو آورده استخر! یه لحظه زمان انگار ایستاد که آره اون بچه ی توئه، باورت میشه؟ بنظرم مامان باحالی بودم، این دومین هفتس که قرار گذاشتم پیش خودم که شنبه ها ببرمش استخر، این فرصته تابستونو از دست ندیم و حسابی ورزش و تفریح کنیم. خب بار سنگینش رو دوش مامانمه :)) چون دو سا ساعتی باید دختر کوچولوئه رو نگه داره تا ما بریم صفاسیتی. همین دیروز بود که خودم همینقدر فسقلی بودمو عاشق استخر ! راستی زمان ما چقددددر استخرها پر از بچه بود، آخ که چقدر ما همه چیو با سختی و کمبود تجربه کردیم، این استخر مذکور به این گندگی تقریبا خالیه! کلن ده پونزده نفر بیشتر نبودیم. ما فقط خودمون میفهمیم که دوران کودکی مون رو در چه رقابت شدیدی طی کردیم. و بچه های ما چقدر خلوت و لوکسن. یه عالمه امکانات، کلی زمان، و یه دنیا قربون صدقه:) امید دارم خروجی قابل قبولی داشته باشه نسلشون.
چند روز پیش پسرعمه ی جوونم از دنیا رفت، کسیکه 20 سال از این دنیا رو فقط دید. داغدار رفتنش هستیم و اوضاع خیلی بهم ریخته. گریه و عزا فضا رو پر کرده و علاوه بر اون مشکلاتی که اخیرا پیش اومدن همه شون سرباز کردن، برای ما که دوران های سخت کم نداشتیم در طول زندگیمون این اتفاقات هم یجوریه که میگیم میگذره ... خدا کنه بخیر بگذره و آبرویی که این همه سال جمع کردیم حفظ بشه. دلم برای بابا میسوزه گاهی ، کاش به حرف ما گوش میداد ، کاش آدم بزرگا به حرف بچه هاشون گوش بدن و فکر نکنن علامه دهر هستن، من اگه پیر بشم حتما از بچه هام مشورت میگیرم چون اونا به مقتضیات روز آگاه ترن ، شاید من تجربه ام بیشتر بشه ولی اینکه اونا جوون تر هستن و نگرش شون به قضایا متفاوت هست چیز کمی نیست. میخام بابام رو درک کنم ولی بخاطر ضربه هاییکه یه زندگی همه مون وارد کرده و هنوز داره ادامه میده اصلا نمیتونم ببخشمش.
دفعه قبل که وبلاگم رو آپدیت کردم جوگیر شدم، و یه کارایی کردم ، هنوز به درستی و غلطیش فکر میکنم، من آدم بدون مرزی نیستم همیشه مراقب خودم بودم که پامو از مرزهاییکه اخلاق و دین برام مشخص کرده فراتر نذارم پس همینجا به خودم یادآوری میکنم که مجازی بودن و واقعی بودن یه چیزه، گول اینو نخورم که چون اینجا مجازیه پس قوانین متفاوتی داره.
برای روح گذشتگان فاتحه ای قرائت کنید
خواهر_ خواهر برای من جای خالی ای بود که طعم بودن باهاش رو حس نکرده بودم، درست مثل برادر . با وجود داشتن یک خواهر و یک برادر من همیشه در دنیای خودم تنها و تک فرزند بودم. تنهایی بزرگ شدم ، رقابت با کسی نداشتم و تا اونجاییکه میشد امکانات برای من بود و از همه مهم تر از داشتن هم زبونی که ارتباط خونی با هم داشته باشیم و فاصله سنی کمی هم داشته باشیم محروم بودم. اما چند ماهی میشه که طعم شیرین خواهر داشتن رو دارم حس میکنم. خواهر داشتن نعمت محسوب میشه. خواهرم بزرگ شده و همصحبت های خیلی خوبی شدیم.
مامانم یه دوستی داره که اون دوستش یه پسری داره، که از لحاظ سن و سال به خواهرم میخوره یعنی مامانمم بدش نمیاد که موقعیتی پیش بیاد که پا پیش بذارن برای خواستگاری از خواهرم! حالا خواهر منکه ازدواجی نیست بحمدلله و بخاطر ازدواج های موفقی که ما داشتیم :) ولی خب یه گزینه بود دیگه تا قبل از امشب. میخام همینجا به فضای مجازی تعظیم کنم که با پیدا کردن پیج این آقا پسر و تصاویری که ایشون از خودش منتشر کرده بود خیلی راحت متوجه شدیم که داریم چی میگیم بابا! این بزرگوار دنیای خیلی متفاوتی از ما داره که نوش جونش البته و مارو بخیر و ایشونو بسلامت. خیلی فان بود و واقعا خوش گذشت. بمونه به یادگار
روزای سختی رو میگذرونم، اینجور نیست که روزای ازین سختتر نداشته باشم. داشتم ولی الان انگار دارم لبه ی تیغ راه میرم. نمیتونم اشتباه کنم. اگه کوچکترین اشتباهی کنم یجورایی برنامه ی زندگی و آینده ی خواهرم میره رو هوا. دلم میخاد زنگ بزنم به بابا و هر چی به فکرم میرسه بهش بگم، دلم میخاد بگم بهش که چه زخمی بهمون زده، ولی نمیشه. باید آروم باشم ، کار درست این نیست که به یکباره خشمم رو خالی کنم و بخوام ازش اینجوری انتقام بگیرم. صبوری میکنم ولی دلم خون ... اسمش میاد یا حرفش میشه چشمام کاسه اشک میشه ، دعا میکنم برای خودم، دعا میکنم برای مادرم.
نوزاد داشتن میتونه تا مرز دیوونگی ببرت. هیچ کاری نمیتونم کنم، قفلم. ولی با این حال سعی میکنم برنامه داشته باشم. کلاس زبان رو توی برنامم گنجوندم ، آنلاینه و معلمشو دوس دارم ، یواش پیش میره و این همون چیزیه که برای من مناسبه اتفاقا. کاش میتونستم یه ورزشی برم ، فعلا ولی نمیشه دختر کوچیکه خیلی بمن وابستس و الان فقط منو میخاد. قربونش بشم.
راستی برای ثبت تو وبلاگم باید بگم که الان همون زمانیه که اون اتفاق عجیب تو زندگیمون افتاده، و همه معادلات عوض شدن. امیدوارم همسر گرامی بذاره طعم شیرین این اتفاق در کاممون بمونه و با کارای هیجانی و احمقانش همه چیو خراب نکنه. دلم نمیخاد آرامش زندگیم خطی بهش بیفته. نا ندارم اگر بخاد چیزی خراب بشه، که این روزارو ساده بدست نیاوردم.
سال 1403 برام چی میخاد ؟ من ازش آرامش میخام