منو دوستاي دبيرستاني گاه گاهي تو مدرسه جمع ميشيم و همو ميبينيم....:دي
راستي...ترم سوم با هما گفتن اگه مدرک پيش دانشگاهيمونو نبريم مدير گروه با کمربندش همه مونو ميزنه....واسه همين از همه گرفته...چه جالب بوده که 4سال به شما هيچي نگفتن....چون دائما تو گوش ما وز وز ميکردند...عوضش رفتي يه دور تجديد خاطرات...:)
دبيرستان خيلي خوب بود...
در ضمن...يادته تو وب قبلي سوتي منو (ارزوهاي مهال ) گرفتي؟؟
فکر کنم زل ميزنن....ذل نميزنن :ديييييييييييييييييييييييييي
ولي اگه منم باشم رو نميدم!:دي
همينه ديگه ما هم از سروکولش بالا ميريم!:))
فاطمه مطلبت برگزيده ي پارسي نامه شد!!!!!!!!:))))))))))))))
شايد احساس ميکردن ماها بچه ايم!
ولي واقعا بچه بوديمااااااااا:))
معلم ما هم چون همه ي دروس تخصصيمون باهاش بود بيشتر هفته با هم بوديم
بعد سنشم هم کم بود دومين سال تدريسش بود تازه به همين خاطر خيلي صميمي بوديم
مثلا با بچه ها ميرفتيم خونه ي همديگه اونم ميومد!:دي
کلاً از خودمون بود:))
خيلي خاطره دارم شايد يه وقتي پست نوشتم دربارش... بعد کلي بهم ميخنديد شماها:)))
روزايي که همه باهم قرار ميذاشتيم دسته جمعي آلوچه ميخريديم به حساب معلممون!
خيلي باحال بودددددد
الان زندگيه هرکدوم يجور شده...فکر کنم فقط من عوض نشده باشم!:دي
هدرت بامزه س!
فقط کاش اون صفحه از سررسيدت رو ميذاشتي که ما توش چيز ميز نوشتيم:دي
يادته؟
منم ياد روزاي شيرين دبيرستان افتادم
چقد خوب بود..چقد شيطوني ميکرديم...معلمارو اذيت ميکرديم...:دي
هييييييييييييي
ما دورادور و تلفني از هم باخبريم
ولي خيلي وقته نديدمشون
دلم خيلي برا اون روزا تنگيد....ام الانم که برم مدرسه مون بيشتر دلم ميگيره...وقتي همه چيز عوض شده...رنگ در و ديوار...ناظم...معلما...حتي بوفه...آدم با همشون غريبي ميکنه...
چقد به دوستات حسوديم شد!دلم برات تنگوليد يهوووووو:(