کاروانِ عاشورا در راه است و من دلم بی تابِ کودکانِ حسین است...
دل شوره دارم ...
برای کودکانِ کاروان دلم شور میزند ...
برای آخرین روزهای خندیدن هایشان
برای آخرین روزهای پدر داشتن
برای آخرین روزهای دیدنِ عمو
برای آخرین روزهای آب ...
چند سال پیش در روضه ی ارباب بود گمانم با خودم عهد کردم اگر پسری داشتم اسمش را حسین بگذارم.
امروز یه مطلب تو این وبلاگ خوندم چقدر جور بود با من :
خدا یک پسر به من بدهد
اسمش را بگذارم «حسین»
بعد من بشوم «امالحسین»
و او بشود «حسین ِ فاطمه»
که از ته دلم صدایش کنم: «حسین»م، مادرم، عزیزم..
به بقیه بسپارم که هوای «حسین»م را داشته باشند
خاطر «حسین»م را اذیت نکنند
صدا برای «حسین»م بلند نکنند
یادم باشد که «حسین»م را جایی تنها نگذارم
یک لیوان آب همیشه دم دستم باشد که هیچ وقت «حسین»م احساس تشنگی نکند...
و «حسین»م بشود برای من روضهی مصور...