امسال علی رغم اینکه تا شبِ روز تولدم هیشکی تحویلم نگرفت ولی پس از اون ساعاته غم یهو عشق و عاطفه طلوع کرد و ملت با کادوهاشون منو خوشحال کردن. خندم میگیره از اینکه با کادو گرفتن روز تولدم برام شیرین شد چون باشناختی که از خودم دارم دربند این چیزا نیستم ولی خب انگاری تو دلم از اینکه بقیه برام وقت گذاشتن و یادشون بوده خیلی شاد و خوشحال شدم. با وجود وضعیت افتضاح اقتصادی مامانم و همسرم و حتی در پدیده ای نادر خواهرشوهرم هم برام طلا گرفتن :-) فرداش هم مرضیه و مائده بی خبر با کیک اومدن خونمون و تولدتولد گرفتیم و یه قر ریزی ریختیم خخخ. خودم رو بجای دوستام گذاشتم و خودم هم دلم خواست که روز تولدشون همین کارو انجام بدم که همین حسی که من داشتم بهشون منتقل بشه. اینم یادم نره که زهرانجف هم بی خبر اومد و اولین کادوم رو اون برام آورد و زینب هم اولین پیام تبریک! حتی زودتر از اس ام اس همراه اول:-) هرچند سی و دو سالگی ظاهرا وحشتناکه و دیگه سن و سالی رفته ولی درونم حسّه بیست و پنج بیشتر ندارم.
پ.ن: یازده ماه در سال رو به روش خرس ها در خواب هستم و این یکماه آخر به جنب و جوش و بدوبدو! دیشب زهرا پیام داد که دوره ی تربیت مربی تو مسجد ولیعصر گذاشتن و میری؟ منم با کسب اجازه از بزرگترم گفتم باعشه. امروز تو کلاس شرکت کردم و خوشحالم، چون حتی اگر مربی مهد نشم اطلاعات کلاسها برای هر مادری لازمه و شاگردی کردن محضر اساتیدش برام افتخاره. یکی از اساتید، مدیر دبستانم بودن و بیست و پنج سال پیش مدیرمون بوده و هنوزم داره تدریس میکنه. حس خوبی امروز داشتم از نشستن تو کلاسش، خانم قاقازانی عزیز. یادم نمیره اون سالها یه سفر مکه داشتن میرفتن و از این اتفاق برای ما یه فرصت ساخته بودن برای قرارگرفتن در جو حج! چطوری؟ یه ماکت کعبه تو حیاط مدرسه درست کرده بودن و ما دور اون میچرخیدیم و لبیک اللهم لبیک رو یاد گرفتیم!!! شاید نودونه درصد آدمها شانس اینو نداشته باشن که این ذکرزیبا رو در هفت هشت سالگی یاد بگیرن ولی به لطف خانم قاقازانی ما این فرصتو پیداکردیم. خاطره ی خوبی ازش دارم، امروز با دیدن دستاش که خبر از کهولت سنش داشت فکر میکردم به یه کوه تجربه! خوش بحالش از آدمهایی که پرورش داده. حالا بگذریم، مهارتی بر کوه مهارتهای قبلیم داره افزوده میشه، خلاصه تپه ای باقی نمونده که متبرک نشده باشه.تابادچنینبادا