روزهام خیلی سریع در حال عبورن، وقت ندارم سرمو بخارونم و همش بخاطر وجود باارزشه دخترکوچولومه. تمام وقتم براش صرف میشه و برای خودم وقت کمی دارم، شاکی و ناراضی نیستم چون دختری خیلی زود داره بزرگ میشه و با خنده هاش تمام خستگیارو میشوره میبره. فقط این زودگذشتن میترسونه منو، وقتی ندارم که خوشیارو مزه مزه کنم. یه لبخند دختر رو باید قاب کنم براش جشن بگیرم و ساعتها تو دلم غش و ضعف کنم براش! ولی این فرصتو ندارم چون جایی برای این سوسول بازیا تو زندگیه مادرا نیست ماباید با دوتا دست چند تا هندوانه رو برداریم. مواظب همسر باشیم تا آب تو دلش تکون نخوره یوقت تعادل خواب و خوراکش بهم نخوره و بموقع بوسه به گونش بزنیم یوقع کمبود محبت نگیره و خرده فرمایشات دیگه البته که تمومی نداره و کوهی از کارای خونه که جزو کار محسوب نمیشه برای کسی. هنوزم شاکی و ناراضی نیستم ، من خلوتهای خودمو دارم و از خودم مراقبت میکنم که همه این کارای کلیشه ای و کسل کننده رو برا خودم جذاب کنم و با بوسه ای به صورت لطیف دخترک همه سختیارو فراموش میکنم چون دخترکم معجزه ایکه خدا بهم هدیه کرده. نگاهش میکنم و یه خدم نهیب میزنم واقعا حسرت و آرزوی مادرشدن تموم شد و من مادرشدم؟؟؟ ...