دوران جدیدی از زندگیم شروع شده، باید هدف های جدیدی برای خودم تعریف کنم باید بشینم و با خودم صحبت کنم که از زندگی چی میخام. خیلی وقته از زندگی چیزی نخواستم تلاش نکردم تکون نخوردم دست و پا نزدم، همش سکوت! سکوت و سکون و خیره به سرنوشت که چه بازیهایی با من میکنه. حالا که مادرشدم و دنیای جدیدی رو تجربه میکنم. این دنیای جدید پر از کاره پر از ریزه کاری پر از یادگرفتن چیزهای جدید، مهم نیست من دوسشون دارم یا نه فرقیم نداره باید مهارتشو کسب کنم. امروز سرزنش شدم بخاطر اینکه یک دقیقه بچه رو روی تخت تنها کذاشته بودم و از شانس خوبم فسقلی پرت شد پایین!!! در شرایطی که خودم قلبم از دهنم داشت پرت میشد بیرون داشتم بدبیراه میشنیدم که مادربدی هستم! و تمام. آدمها یهو تموم نمیشن، ذره ذره تموم میشن، من ذره ذره دارم تموم میشم، معصومیت و بسازبودن و نرم و لطیف بودنم داره تموم میشه، دارم سفت و زمخت و بدشکل میشم، دارم بی احساس و بی انصاف میشم. دارم میشم دارم تموم میشم. برای یک زن بارسنگینیه، این بار سنگین رو بدوش میکشم و شکایتی ندارم ولی دیگه لطیف نیستم. فقط همین. ساکت موندن از من داره یه زن بی روح میسازه که دوسش ندارم، خودمو دیگه دوست ندارم. کاش ...
غمگینم
و خسته
چشمک زدنِ نشانگر به من میگه بگو، حرف بزن، درددل کن
ولی نمیتونم درددل کنم... نمیتونم دیگه نمیتونم
شاید اشک تسکین بشه