هر چی سن و سالم بیشتر میشه احساسات خاصی بسراغم میاد؛ چند روز پیش از شنیدن صدای دختری که سیزده سال از من کوچکتر بود بفکر فرورفتم که چقدر جوانترها سرشار از انگیزه هستن! اینا که میگم بدیهیاته ولی یادآوری این موضوع بدیهی وسط روزمرگی های یه مادری طفل شش ماهه داره باعث شده که چندروز در جست و جو و کنکاش این حس باشم. اینکه چقد دلم میخاد با جوونترها وقت بگذرونم با اونا حس تازگی میکنم، زنهایی تو سن و سال من دارن از دست همسراشون جزغاله میشن و همنشینی باهاشون باعث میشه مدام بدبختای خودم جلوی چشمام رژه برن ولی مجالست و گفتگو با یه جوون، سرشار از صحبت درمورد دنیای ناشناخته هاس، دنیایی که هنوز تجربه نشده، دنیایی که دست نیافتنیه، دنیایی که هنوز بهت نارو نزده و بهش اعتماد داری، دنیایی که ازش نترسیدی و میخای خطر کنی ... برای من که از ریسمون سیاه و سفیدم گاهی میترسم حس خوبیه که چشمامو ببندم و تخیل کنم که میشه خوش بین بود، میشه امیدداشت. چقد دنیاشون براق و درخشانِ، تصور اینکه دنیا میتونه تو رو به آرزوهات نزدیک کنه قشنگه. درسته نمیدونن که روزگار چه بازیهایی قراره باهاشون بکنه و چه درسهایی قراره بگیرن ولی همین بی خبری یه نعمته.
یادم میاد یه روزی وقتی تو آینه نگاه میکردم به چشمام، غمِ تو چشمام اینقدز پررنگ بود که به خودم میگفتم یعنی میشه یه روزی چشمام بخنده؟ حالا چشمام میخنده با دیدنِ دخترکم دلم شاده و چشمام روشن شده. حالا به خودم نگاه میکنم و میگم یعنی میشه یروزی به خودم بیام و فکر نکنم که حروم شدم، دلم نمیخاد حروم شده باشم دلم میخاد از بودنم راضی باشم خیلی ازینی که هستم بیشتر.