روزگارمیچرخه و میچرخه و میچرخه و باز وبلاگ میشه ته دنیا، وبلاگ میشه اون کسی که آخرین امیدمه، ساکت و متروک و دور! دورِ دور! یجایی که اگه مینویسم میدونم کسی نمیخونه میدونم برای کسی مهم نیست میدونم خودم با خودم حرف میزنم و مثل سپردن نامه ای به آب روان این نوشته ها هم به ناکجا میره، بالاخره یروزی منم دیگه نیستم یروزی میمیرم، الان آمادگی و قصد مردن ندارم ولی میدونم وقتی بمیرم تنها دستنوشته هایی که ازم مونده همینجاس، تقریبا هیچ جایی ننوشتم و نمینویسم.
دلم گرفت، یهو خیلی دلم گرفت. پارسال همین امروز بود که وسط خونه تکونی و تمیزکاری قبل تولد نی نی، نی نی خودش تصمیم گرفت دنیا بیاد و رفتیم بیمارستان. فکر نمیکردم بخاد دنیا بیاد ولی قسمتش بود دیگه.دختر کوچولو یکساله پا به دنیام گذاشته و اصلا نفهمیدم این یکسال چطوری گذشت! هر روز یه تغییر جدید، هر روز یه تجربه، هر روز یه حس تازه، هر روز یه چالش! سال خوبی بود با وجود تمام اعصاب خوردیهاش، سالی که با نگاه کردن به دخترک هر ثانیه ش به خودم میگفتم این آرزوی منه که برآورده شده، معجزه ی زندگی من :-) هیچ کس هیچ کس هیچ کس نمیتونه بفهمه چه حسی داشتم و چه حسی دارم فقط بین من و خدای منه، این رسیدن و این مادرشدن موهبت بزرگیه برام که برای داشتنش هزاران بار شاکرم. حالا نمیدونم چرا دلم گرفت، شاید میخاستم با کسی شریک بشم این حالمو، یه دل سیر گریه کنم بخاطر سختیاش... خب چون کسی درک نمیکنه تنهایی و یواش گریه میکنم شاید دلم آروم بشه.