سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوشحالم که یه وبلاگی دارم که هر وقت هیجایی ندارم میشه پناهم، مثل خونه ی رفیقی که میشینه حرفاتو صبورانه گوش میده و آروم روی شونت میزنه و سرزنشت نمیکنه، مسخرت نمیکنه، هیچ راهی هم پیشنهاد نمیده فقط دلگرمی میده که آره رفیق هر وقت داشتی منفجر میشدی و هیجایی نداشتی من هستما. اینجا استوری اینستاگرام نیست یا استاتوس واتس آپ که سین بخوره کیا رد شدن و دیدن له شدنت رو، یا دیدن از چی خوشت میاد و هیچ حرفی و استیکری پرتابم‌ نکردن. له شدم زخمی و خسته ام. گم شدم. الان شاید چند ساعتی باشه که هی دارم گریه میکنم ، آخه من اونی نیستم که یه حرفی بزنی و رد بشی و تموم بشه، صدات توی مغزم میپیچه و همش به خودم میگم چرا باید سزاوار این کلمات باشم؟ دیروز با دیدن راه رفتن دخترم حس خوشبخت ترین زن زمین رو داشتم چرا میای و همه چیو خراب میکنی؟ چرا خوشبختی منو خراب میکنی؟ من که توقعی زیادی از هیچ کس تو این دنیا ندارم، خوشم با اینکه روزای سختمو پشت سر گذاشتم ، خوشم با اینکه روزهای مرگ رو فراموش کردم، خوشم با اینکه اگه امروز نشد ولی فردا یه روز دیگس حتما چیزی که بخوام میشه. چرا منو در هم میشکنی؟ بخدا نمیبخشمت بخدا نمیبخشمت بخدا نمیبخشمت ... 

کاش میشد برم بیرون راه برم راه برم راه برم 

تمام طول خیابون ولیعصر رو راه برم و برگردم برم امامزاده صالح زیارت کنم و وقتی اونقد گریه کردم که دیگه اشکی نداشتم یه تاکسی بگیرم و برگردم ... کاش میشد راه برم و سنگینی بغض این لحظه هارو بسپرم به سنگفرشای خیابون ... ( ... مسیرمون با هم یکی بود ولی مقصد جداس ...) 


+تاریخ چهارشنبه 99/11/22ساعت 10:49 عصر نویسنده ره گذر | نظر