رویای من این شکلیه: یه روزی یه جایی یه نفر هست که شبهاییکه غصه سراسر وجودمو فراگرفته، بهم پیامک میده: خوبی؟ حالت چرا گرفتس؟ من بهش میگم نمیدونم بابا اینم شانس مایه. نمیخام زیاد براش درددل کنم چون سرتاسر زندگی بهم ثابت شده وقتی به آدما زیاد نزدیک بشی دیگه براشون بی اهمیت میشی، فقط وقتی مهمی و برات وقت میذارن و نگرانت هستن که ازشون دوری، آدما دوربینن، وقتی ازشون دور ایستادی تو رو میبینن، نزدیک میشی کور میشن، محو میشی میری ... میگم که توی رویاهام بهم پیامک دادی ازم دلجویی کردی و من راز دلمو هیچ وقت نگفتم، همیشه با لبخند از خوشبختی که برای خودم توی ذهنم ساختم صحبت کردم و توام باور نکردی ولی توام بروم نیاوردی، ولی غیرمستقیم تسکینم دادی، گفتی میدونی زندگی بیرحمه درباره تجربه هات باهام حرف زدی، درباره ی سفرهایی که رفتی، آدمهای مختلفی که ملاقات کردی. دلم میخاست تو بیشتر حرف بزنی و من کمتر، میخاستم شنونده باشم فقط. توی رویاهام ولی تو آدمی بودی که بعضی وقتا برای حرف زدن به وجد میومدی و اکثر اوقات کم حرف بودی. دلم میخاست هر شب پیامک بزنی و فقط این دوتا جمله ردوبدل بشه: خوبی؟ چه خبرا؟ و من بگم: امروز عالی بود از دیروز بهترم.
رویای من هیچ وقت واقعی نمیشه، چون به همه آدمهای دوروبرم اینقد نزدیک شدم که هیچ کدومشون دیگه منو نمیبینن، هیچ کدومشون شبا برام پیامک نمیدن حالمو بپرسن، هیچ کدومشون اصلا به ذهنشون نمیرسه شاید پشت این لبخندا غم نهفته باشه، و هیچ کدومشون نمیدونن وقتاییکه یه جایی تنها میشم دلم میخاد اشک بریزم. هیشکی نیومد بپرسه چی شد بالاخره؟ با خودت کنار اومدی؟ و هیچ کس دلش نخاست گوش شنوا برای داستانم باشه.
شاید این رویای الان باشه، اینکه یه نفر باشه که براش مهم باشم ولی من برای خیلیا مهم هستم، دوستم دارن خیلی زیاد ولی این آدما همین آدما همونایی هستن که باعث رنجشم هم میشن ، همین آدما از دلم درنمیارن و همین آدما منو درک نمیکنن
بیخیال بابا، رویا کیلو چنده. این اشکا هم با یه دستمال کاغذی پاک میشه این همه ناله نداره دیگه