من کجای این دنیا ایستادم ؟ و دنیا داره منو کجا میبره؟ تنها چیزی که تو دنیا بهش اهمیت نمیدم خودم هستم. امسال واقعا احتیاج داشتم که زیارت برم ، روحم خیلی درب و داغون ، خسته و تنها ، غریب و بی همزبونه ، باید براش کاری میکردم ولی نشد! گفتم هوا گرمه بچه ها اذیت میشن ، اون یکی رو از جیش گرفتم اذیت میشه ، این یکی خیلی کوچیکه آب و هواش عوض بشه اذیت میشه. موندم اینجا و باز برای خودم هیچ کاری نکردم. واقعیت اینه که دارم برای خودم کم میذارم و خودمو رها کردم. اونقدرا زرنگ و قوی نیستم که بتونم این چیزا رو از هم تفکیک بدم. دیگه الان که مادر هستم ، وظایف مادری غرقم کرده ، البته ازون مادرای خیلی رو اعصاب سعی میکنم نباشم که فقط خلاصه میشه در مادربودنشون ولی شاید ظاهرم شیک و مدرن باشه ولی در باطن همینکه توانِ اهمیت دادن به خودم رو ندارم کافیه که شبیه بشم به مادرای قدیمی و مامان بزرگا. میدونی آخه الگویی که رایجه تو خانواده ی ما ، همون الگویِ زن سنتیه که هیچی برای خودش نمیخاد و همه چی رو بپای بچه هاش میریزه. قشنگه! ولی داره داغونم میکنه . ازون زنِی که خیلی معنویات براش مهم بود به زنی بدل شدم که جایی برای معنویاتش نداره. خیلی ناراحتم میکنه این شرایط، دلم میخاد فراغ بال داشته باشم برای یه زیارت و اشک حسابی ، دلم میخاست امسال پیاده روی اربعین میرفتم ، دلم دیدنِ ضریح میخاست . اصلا اجر و ثوابی که برای مادراییکه بخاطر اذیت نشدنت بچه هاشون نرفتن رو نمیخام. اجر و ثواب میخام چیکار؟ وقتی اینقد حال دلم بده! دیگه عمرم قد نمیده که اون اجر و ثواب بدردم بخوره. خودم میفهمم چی میگم، چون خودم میدونم که دلم عادت داشت که با زیارت رفتن نرم بشه ، اینو ازش گرفتم ... شجاعته اینو ندارم که یه بچه ی دوماهه رو با خودم ببرم. نمیدونم بهش شجاعت میگن یا نه ! ولی برای من نشدنیه
تحسین میکنم اوناییکه رفتن ، با سختیم رفتن! خوش بحالشون ، واقعا خوش بحالشون