چند روز پیش پسرعمه ی جوونم از دنیا رفت، کسیکه 20 سال از این دنیا رو فقط دید. داغدار رفتنش هستیم و اوضاع خیلی بهم ریخته. گریه و عزا فضا رو پر کرده و علاوه بر اون مشکلاتی که اخیرا پیش اومدن همه شون سرباز کردن، برای ما که دوران های سخت کم نداشتیم در طول زندگیمون این اتفاقات هم یجوریه که میگیم میگذره ... خدا کنه بخیر بگذره و آبرویی که این همه سال جمع کردیم حفظ بشه. دلم برای بابا میسوزه گاهی ، کاش به حرف ما گوش میداد ، کاش آدم بزرگا به حرف بچه هاشون گوش بدن و فکر نکنن علامه دهر هستن، من اگه پیر بشم حتما از بچه هام مشورت میگیرم چون اونا به مقتضیات روز آگاه ترن ، شاید من تجربه ام بیشتر بشه ولی اینکه اونا جوون تر هستن و نگرش شون به قضایا متفاوت هست چیز کمی نیست. میخام بابام رو درک کنم ولی بخاطر ضربه هاییکه یه زندگی همه مون وارد کرده و هنوز داره ادامه میده اصلا نمیتونم ببخشمش.
دفعه قبل که وبلاگم رو آپدیت کردم جوگیر شدم، و یه کارایی کردم ، هنوز به درستی و غلطیش فکر میکنم، من آدم بدون مرزی نیستم همیشه مراقب خودم بودم که پامو از مرزهاییکه اخلاق و دین برام مشخص کرده فراتر نذارم پس همینجا به خودم یادآوری میکنم که مجازی بودن و واقعی بودن یه چیزه، گول اینو نخورم که چون اینجا مجازیه پس قوانین متفاوتی داره.
برای روح گذشتگان فاتحه ای قرائت کنید