سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعد از ظهر یک پنج شنبه از سری پنج شنبه های زیبایِ خدادادی ، به سرم زد که در معیتِ همسر گرامی یه آب و هوایی تازه کنیم. دست خالی راه افتادیم و به نیتِ تناول جیگر و استشمام هوای آزاد راهی شدیم ، در عین حال بی سیم زدیم به خانواده که دور هم باشیم که اینجوری خوش می گذشت در حد اعلا ، البته بماند که این نیتِ غیر مترقبه یِ سیزده به در رفتنِ دوتایی اینقدر خالص بود که برکات فراوانی به همراه خودش داشت و نه تنها دوتایی نشد بلکه عزیزان دیگری هم به ما پیوستن ...
با اینکه نیت کردن خیلی کار مشکلی بود ولی من فقط زحمت نیت کردن رو کشیده بودم و تو راه که با مامان صحبت کردم ، معلوم شد که ایشون باید زحمتِ آوردن کاسه بشقاب و بقیه زیره کاری هارو خودش به عهده بگیره ، تو راه فقط ما رفتیم قصابی و یه دست دل و جگر اعلا خرید فرمودیم که در اینجا عکسِ قلبِ مبارکِ گوسفندِ مرحوم رو ملاحظه می فرمایید که چند ساعت بعد اثری دیگه ازش باقی نمونده بود ، قصد کنکاش در قلب بیچاره رو نداشتم ولی چون پست مداد رنگی رو امروز خونده بودم ، بیشتر به قلبِ خوشمزه دقیق شدم و تو دستم گرفتمش و یه عکس یادگاری قبل از خورده شدن باهاش انداختم ، به نظرم خیلی قلب غمگینی بود ، نمی دونم چرا ولی انگار گوسفند مرحوم به همه ی آرزوهاش نرسیده بود ... هییییییییییع!!!
جزئیات مابقی اعم بود از استشمام هوای خوب و پرکدن معده از انواع تنقلات و یه سِت بدمینتون و یه کم توپ بازی با توپ پنچر !!!
یه خانواده اومدن کنارمون نشستن و بعد از لحظاتی برادرم دوستش رو دید و از اونجایی که منم با خواهرشون دوست بودم (دوست دوران راهنمایی در حد فابریک) منم فرصت رو غنیمت شِمردم و به سمت دوست شتافتم ، کلی کلی کلی خوشحال شدم ، هم به خاطر دیدن دوست عزیز ، هم به خاطر شنیدن خبرِ عقدکنون یکی از دوستان مشترک دیگه مون ، و هم !!!!!؟؟؟
بعد از کمی صحبت کردن فهمیدم که دوست جونم و مامانش به شدت دنبال دختر خانمی 2012 برای گل پسرشون هستن ، منم که دورادور داداشش رو می شناختم و وصف مُحسناتش رو از برادرم شنیده بود ، به سرعت سرچ کردم و یه مورد خوب براشون رو کردم ... هییییییییییع!!!! به نظر خودم که خیلی به همدیگه می یان ، ان شاء الله هر چی خدا بخواد ....
شنیدن صدای ذهن ِ من:
در کسری از ثانیه به ذهنم خطور کرد که اگه این وصلت به خیر بیانجامه ، چنین داستانی در پشت صحنه خواهد داشت که فقط من می دونم : به نام خدا ، یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود ، یه روز از پنج شنبه های زیبای خدادادی با همسرم تصمیم گرفتیم با خانواده بریم دل و جگر بزنیم ، اونم روی ذغال ، همون جا دوستم رو دیدم که بر حسب اتفاق از من پرسید : دختر خوبی برای برادرم سراغ نداری؟ منم فلانی رو معرفی کردم و بعد از چند روز رفتن خواستگاری و ... در یکی از روزهای پر از عید رجب ، یا شعبان  همسفر همیشگی هم شدن ...
شنیدن پشت صحنه یِ صدای ذهن من :
 پشت صحنه یِ داستان ازدواج خودم رو تصور و بازسازی کردم ، حتما یه روز از روزهای زیبای خدادادی ، الهه خانوم (فامیل ما) و مینا خانوم (فامیل همسری) که از دوستای قدیمی هم هستن ، نشسته بودن و از هر دری با هم صحبت می کردن ، مینا خانوم میگه دختر خوب سراغ نداری برای این پسردایی همسر ما ؟؟؟ بعد الهه خانوم یه سرچی می زنه و سرکار علیه ره گذر رو پیشنهاد میده ، حتما همون موقع به ذهن هردوتاشون خطور میکنه که : ان شاء الله هر چی خدا بخواد !!!!


+تاریخ جمعه 90/2/23ساعت 12:56 صبح نویسنده ره گذر | نظر