سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ممنون از تبریکاتتون برای سالگرد ازدواجمون ...
پیش گزارش: انگار همین دیروز بود که می شستم زانو غم بغل می گرفتم و سر همسر گرامی غرغر می کردم و می گفتم که : من از مامانم دورم ... دوست صمیمی نداری باهاشون رفت و آمد کنیم ...چرا با من حرف نمی زنی ؟ چرا منو درک نمی کنی ؟ و ... بعد خودم تشخیص بیماری دادم و به این نتیجه رسیدم که درسته که اصولا آدم حرافی نیستم ولی واقعیت اینه که خانم هستم و زنا هم تشنه حرف زدن هستم و این حرفایی که تو این سینه تلمبار شده باید یه جایی گفته بشه ... با اینکه یه وبلاگ داشتم ولی وبلاگ نویس نبودم ... یه جورایی شد که تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم ... برا خودم تجویز کردم به نیت شفا ... خلاصه کنم ، وبلاگ نویسی بد جوری بهم ساخت و اینی شدم که هستم ... اولین دوست جون وبلاگیم هم بارانی بود و به همون سرعت که باهاش آشنا شدم ، به همون سرعت هم قرار گذاشتیم همدیگه رو دیدیم ... وقتی می خواستم برم ببینمش ، طبق سنوات گذشته از فرط ذوق مرگ شدگی به همه گفتم ، جناب همسر شیر دلانه گفت برو . ولی مامانمینا گفتن : می خوای بیایم مراقبت باشیم ، تو که نمی دونی چه جور آدمیه!!! ... و ازین حرفا .... منم تو دلم می گفتم از خیلی از دوستای دیگه من ، دوستای وبلاگیم رو بیشتر می شناسم ... این داستان رو گفتم تا به اینجا برسم که دوستای وبلاگی من بهترین دوستای من شدن ... ما روزی چند بار با هم صحبت می کنیم ، کاش همه دوس جونای دیگم هم وبلاگ داشتن تا این همه با هم زیاد رفت و آمد داشتیم ... هر روز از حال هم با خبریم ... بگم از مادر نزدیک تر شاید اغراق باشه ولی اوقاتی هست که این مثال هم صدق می کنه ... بالاخره خدا روزیم کرد و چشمم روشن شد به جمال دوستان وبلاگی ... تا اینکه !!!!(حق کپی رایت این شبه جمله اخیر متعلق به آفتابی می باشد.)


شبه گزارش و نقد و بررسی دیدار وبلاگی ها:

از شیش نفری که قرار بود از دوست جوونا بیان ، قبلن من بارانی و دیانا جونی و آفتابی رو  زیارت کرده بودم ...
صبح پنج شنبه خیلی زود از خونه راه افتادم و از همه زودتhurry up! رسیدم ... یه کم که روی صندلی های مترو نشستمday dreaming ، اس ام اس ترنم اومدon the phone که: من سر قرارم ... منم بال در آوردمangel و خلاص شدم از انتظاری که قرار بود به خاطر زود اومدن نصیبم بشهwhistling ... رفتم تو حیاط مترو و چشم چشم کردم برای رویت روی ماه ترنم ... که بالاخره ماه رویت شد ...
همه بچه ها اذعان دارن و منم هی راه به راه اعلان عمومی می کردم که : بابا این چقدر خجالتیه9.gif!!! بعد از ساقی که کپی پیست آیکونش بود ... ترنم هم دقیقا عین آیکونش بود . ارشد گروهمون ترنم جوون جونما بود که البته این بچه مچه های ریزقول میزقولی اصلا بهش اجازه ندادن خودی نشون بده ... البته تا دلتون بخواد از خودش خانمی و شخصیت و متانت به خرج داد ... قابل توجه بعضی ها که برن کلاس ترنم و یه کم یاد بگیرن...
بعد بارانی اومد و بعد هم ساقی اومد که ساقی همانا و آیکونش همان !!! خاطر نشان کنم که درجه شهادت ساقی خیلی بیشتر از بقیه بود و به نظر من که در رتبه مفقودین قرار بگیره خیلی بهتره4.gif ...
دیگه سوار اتوبوس شدیم و لیدر شماره دو (که الکی خودشو لوس کرده بود و در سمت لیدر شماره یک ادای مسئولیت کرد) ما رو به حرم مطهر رسوندن ... البته یه بلای بزرگ آسمانی هم از سرمون گذشتnail biting ، من و ترنم جونی شانس آوردیم که ساقی و بارانی با هم گلاویز نشدن ... البته کار به گیس و گیس کشی هم نکشید 
ولی اگه من اسم ساقی رو زودتر به بارانی نگفته بودم حتما الان دیگه 13.gif... بگذریمno talking چون انگار تا آخرش هم این دوتا با هم زیاد خوشحال نبودنhee hee !!!(اینجانب رسما سمت آتیش بیار معرکه را به عهده گرفتم)
زیارت باحالی از قبور متبرک شاه عبدالعظیم و امامزاده حمزه انجام دادیم و فاتحه ای سر مزار آیت الله شاه آبادی و پدر و مادر همسر امام(ره)خوندیم و به سمت نماز جماعت ظهر و عصر رهسپار شدیم. اونجا بود که دیانا به ساقی اس ام اس داد که نمی یاد14.gif ... منم زودی زنگ زدم و دیانا منو رسما ضایع phbbbbtکرد و گفت نمیامon the phone و الان دارم می رم یه جا دیگه ، منم که جوون و خام و زود باورwaiting ...
مونده بود التماس کنم بهشpraying !!! (الهی خدا جوابتو بده این بود جواب خوبی های من ؟؟؟)
بعد نماز آفتابی جون اومده بود دم مصلی و ما هم هممون ریختیم سرش ، هل شد ... قاطی پاتی کرده بود66.gif. یه اتفاق جالب که تو هر دیدار تازه اتفاق می یفتاد این بود که چند دقیقه تازه وارد رو سر کار می ذاشتیم ... من کیم4.gif ؟ اگه گفتیdancing؟؟؟
بیشتر از همه دیانا رو پیچوندیمhee hee ، چون از همه دیر ترraised eyebrows اومده بود... لیدر مسئولیت پذیر ما، آفتابی رو یه تور زیارت برد و ما هم رفتیم زیارت امامزده طاهر(ع) و همون اطراف نشستیم ، جا داره همینجا از جناب لیدر تشکر کنم waveجون واقعا بهش می یاد لیدر باشه ، فقط یه اشکالی که داشت این لیدر ما این بود که تیک داشت و هر 5 دقیقه یه بار می گفت : بریم گلزار؟؟؟at wits (البته بارانی می گفت ما می گیم بهشت زهراwhistling ... خدا آخر عاقبت دوستی این دوتا رو17.gif به خیر کنه ... بلند بگو آمینwhew!).
دیانا جوون هم پیوست به جمعمون و جوورمون جوور شد (البته الهام سادات کار داشت و گفت که دیرتر می یاد ، منم شونصد بار به موبایلش زنگ زدم )
نشسته بودیم به آشنایی بیشتر و این دور وبری هامون انگار داشتن فیلم سینمایی تماشاnerd می کردن، ذل time outزده بودن به ما ، پلک نمی زدن rolling on the floor...
البته ساقی می خواست رد نگاهشون رو مسدود کنه که بنده حقیر کمترین هم برگشتم زل زل 14.gifنگاشون کردم که اصلا تابلو نبودsmug...طبق روایت دوستان مقداری عکس گرفتیم و عکس نشون دادیم و سو نو گرافی از فرزندان آینده توسط دکتر آفتابی هم به عمل اومد  که نتیجه اش تو وب دیانا هست.منم قرار شد یه حافظه یه گیگ برا خودم بندازم چون برای سومین بار اسم جناب یاس رو پرسیدم و از دم فامیلی هم رو یادم confusedرفته بود(نمیدونم چرا!!!!I don)
یه اتفاق خوشگل هم افتادhee hee ، ساقی گیر داده بود فامیلی آقایون رو مطلع بشه و بارانی هم که از عوامل اطلاعاتیcool همیشه خوف داره ، فامیلی آقاشونو به صورتی گفت، که اینجوریم میشد4.gif ... آفتابی هم نگذاشتoh go on ، نه برداشتI don گفت: فامیلی آقاتون که این نبودchatterbox ... قیافه بارانی at witsدیدنی بود ...
پیشنهاد میدم که رازهاتون رو با آفتابی در میون بذارین ... البته شاید تقصیر اون نبودloser چون منم خودم هر چی می گفتم بعدا با چشم غره هایhypnotized فراوانی روبرو می شدم... همین جا یه سوال برام مطرح شد که : آخه مگه چه اشکالی داره اسم و شغل و محل کار و اینا لو برهconfused؟ چه اهمیتی دارهconfused؟؟؟(در مورد محل کار فقط منظورم ترنم و دیانا بودن ولاغیر)
به هر حال من امر بهم مشتبه شد dکه من یه مشکلی دارم که اینقدر راحت اطلاعات درز میدم یا بازم من یه مشکلی دارم که بقیه اینقدر اطلاعات عمیلاتی عمل می کنن !!!!!!
    
کشف های به عمل اومده :
1. ساقی همسن دشمن قسم خودش یعنی بارانیه./ساقی یه داداش آماده ازدواج داره که خودمون ایشالا می فرستیمش خونه بخت./
2.ترنمی همچنان خیلی خانمه./ کاملا بدون پارتی استخدام شده که جای تکبیر داره (الله اکبر .... الله اکبر).
3.دیانا واقعا جانباز شده و من همه اخبار واصله رو تایید می کنم.
4.بارانی رسما ذله شده بود از دست من ، چون تا حالا تو عمرش اینقدر اطلاعات از طریق کسی (من حقیر) نشت نداده بود./بارانی مشاوره مجانی ارائه میده (برید تو صف ... منم یه وقت برای مشاوره قبل از بیب...  ازش گرفتم)/بارانی اصلا شال سبز سرش نکرده بود.
5.آفتابی برای شادی دل من آهنگ پسر شجاع رو برام بلوتوث کرد./آفتابی اصرار داشت که ما آخر داستانش رو درست حدس نزدیم و ما متفق القول می گفتم ... بیب ...
6.الهام سادات جوون از همه دیرتر اومد و به کرکر خنده ها نرسید ، به زیارت هم نرسید ... ولی بالخره زیارتش کردیم و بنده به عنوان لیدر شماره 3 رفتم دنبالش و به سمت اجتماع وبلاگی دوم هدایت فرمودم./ الهام جوون هم خانم بود و در رتبه دوم  جای گرفت(بعد ترنم)./ من تو راه برگشتن داشتم معتاد میشدم ، چون الهام داشت از بارانی مشاوره می گرفت و منم در نقش هویج بودم.
7. خودم هلاک رسیدم خونه مامانم و باورم نمیشد که بالاخره رسیدم ...
8.در انتهای دیدارمون به طلبه سیر جانی پیوستیم که لازم میدونم یه پست درست درمون بذارم.

لینک مطالبی که بچه ها در این باره نوشتن:

دیدار وبلاگ نویسان شهر ما .. بارانی

یه نفصه روز در شهرری.. دیانا

روایت ترنم 

رفت و خاطره شد این عکس ....این عکس رو ببینید... برا هیئتمون سکه ضرب کردم4.gif(عکس ها نابود شدن:دی)

 


+تاریخ شنبه 89/5/16ساعت 4:26 عصر نویسنده ره گذر | نظر