سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نامِ ربّ عالمیان

فقط خطاب به دوستانِ مجازیِ عزیزتر از جانم:

تصمیم گرفتم که دیگه اینجا رو آپ نکنم ، یعنی تو این آدرس دیگه نمی تونم چیزی بنویسم بنا به دلایلِ مختلف که از همه مهم تر شناخته شدنه که الان به شدت برام لازمه که شناخته نشم اگه قراره چیزی بنویسم ، پس شاید ننویسم ، شاید یه جای دیگه بنویسم ، اومدم اینو بگم که یه زمانی نیاز به فضایی بود برای حرف زدنم و این وبلاگ مرهمی بود و مجرایی برای حرف زدن و گفتن ، این بین دوستانی یافتم که اگر وبلاگ نداشتم هیچ وقت از نعمتِ وجودشون برخوردار نشده بودم و وجودِ اونها بوده که تا بحال هم اینجا ادامه داشت ، هیچ وقت فراموش نمیکنم شور و اشتیاقِ شروعِ وبلاگ نویسی که با شما آغازش کردمـ...

  • با خوندنِ خاطراتِ ازدواجِ بارانی و آقای ایکس که الان دیگه یه آقای پسرِ گل دارن به اسمِ حنان ، یادته بارانی؟ اولین بار قرار وبلاگی گذاشتیم پارک دانشجو و نشستیم با هم حرف زدیم! یادته کلاسای خانوم همیز رو با هم رفتیم؟ یادته اومدین خونمون بعد از سفرِ کربلامون؟ اومدیم خونتون برای شام؟ یادته تجمع اعتراض آمیز مقابل سفارت عربستان؟با تو بودن جزوِ بهترین خاطراتم بوده و میخوام بدونی چقدر دوست دارم و دارم و اگه فرصتی نمیشه که بازم مثلِ قبل کنارت باشم ، دلیله بی معرفتی نیست چون همیشه تو قلبِ منی
  • منتظرِ روشنی سابق و سنای امروز ، یادته دفعه اول تو گلزار شهدا با آفتابی قرار داشتیم همون ببینیم ؟ یادته تولدِ شهید مسلم فراهانی بود ؟ یادته رفتیم کیک خوردیم ؟ یادته نمایشگاه قرآن و افطار کردن کنارِ اون آب نما رو؟ یادته سنا ؟ چقدر دلم تنگ شده برا گلزار رفتن با تو ، یادته دفعه اول که تلفنی حرف زدیم گفتی چقدر صدام پختیدس!!!!
  • ترنم گلی تو رو با آسمان هفتمت شناختم و اولین بار تو متروی شهرری دیدمت ، تو برام همیشه محترم و دوست داشتنی بودی ، همیشه همیشه با یادت هم آرامش پیدا کردم که تو تنها ترنمِ بهاری ، مشهد رفتنهات همیشه نقطه اتصالمون بوده و چقدر دوست دارم صبوری کردنت هات رو مهندس جانم:-*
  • و اما آفتابیِ شیطونِ دیروز و خانومه با تجربه و خانه داره و دانشمند و شاغل و اکتیو امروز ، هیچ وقت نمی بخشمت بخاطرِ اون شبی که باهات چت کردم و گذاشتیم سره کار و تا مدتها فکر میکردم ازدواج کردی با آقای یاس و بعدن که فهمیدم جریان چیه تا مدتها تو کما بود:دی ... قبلن هم گفتم و بازم میگم که تو تا مدتها دعای بعد از نماز و شبهای قدرم بودی که ایییییییییییی خدا این دوتا رو بهم برسون ، کشتن ما رو ، والّا :) ، یادته آفتابی جونم که اومدیم با بچه ها اون جلسه عصرظهور بود فک کنم! باباییت و آقای یاس رو دیدیم:دی ، و این بارانی داشت نقاشی میکشید!!! فک کنم درست یادم نیست الان ، الهی خوشبخت بشی آفتابی جونم که خاطراتِ وصالت با آقای یاس و اون پست های پر از استرسِ رمز دارت که میدویدیم تا نفر اول بشیم تا ببینیم چی شده و چه اتفاق تازه ای افتاده چه خاطراتهای ی بودنـ...
  • وای مشهدیا!!! مدادی جونم :-* اندِ معرفت یعنی خودت که یه زمانی هر وقت میرفتی حرم برام میس مینداختی و من باااااااااااال در میوردم ، بال بال بال !!! یادته اومدیم مشهد ازمون عکسه یادگاری گرفتی؟:P اون قرار با ریحون تو رواقِ امام رو یادته؟ یا اون قرار تو دارالحجه با ریحون و تسنیم؟ یادته فرمهای استخدام پر میکردی ؟ پر میکردم؟ خیلی خوشحالم که ازدواج کردی و یکم دعاهای منو خلوت کردی :) الهی خوشبخت باشی در کناره همسریت ، دوست دارم:-*
  • ریحوووووووووووووووون ، تو رو از وبلاگه دوتا دوس جونا با اون همه جلافت پیدا کردیم ، یه دانشجوی شیطون بلای معماری که دیوراه راس را بالا میرفت ، و مهم تر از همه خدایِ آیکون های بلاگفا بوووووود ، یادته ؟ اون آیکون وحشتناکه که میگفتی اومده تو خوابم:دی ، فک کنم اولین بار آیکون های زرد ها رو تو وبلاگه تو دیدم ، چقدر جالب انگیز بود !!! اون موقعا اصلن بلد نبودم حتی آیکون بذارم تو وبلاگم ، یادته همش ژوژ نمیدونم چی چی داشتی؟ این دفعه آخری که تو حرم دیدمت دیگه علوس خانومه ماهه تابانی شدی بودی ، یادته رفتیم عقده اون عروس دامادرو تو زیر زمین دیدیم؟ دوست دارم ریحون فکر کردن به تو هم باعث میشه لبخند بزنم :)
  • یه روزی یه ستاره ای داشتیم انده فیلسوفهای عالم ، چه شبها که تا صبح چت نکردم و حرفای قلبمه سلمبه نردم :) ستاره امام زاده صالح یادته؟ یا اون دفعه زیرِ ایوون طلا ؟ دلم تنگ شده برات ، خیلی وقته دیگه نیستی ، هر جا باشی خوش باشی الهی ، خدا پدره گلت رو رحمت کنه و ایشالا در کناره همسرت به آرامش برسی:-*
  • و اما یه مشهدیه کوچولوی دیگه ، تسنیمِ خودم ، تپلیه ناز نازی ، دانشگاه رفتنتو ببینم خانوم خانوما ، دورانِ آشنایی با تو مصادف شد با مشکلاته زندگانیم برا همین هیچ وقت نشد حقِ دوستی رو ادا کنم ، ولی تو همیشه خیلی محبت داشتی به من ، حلالم کن فاطمه بانو :) رفتی حرم یاده منم بکن ، تو خیلی خوبی ، خیلی ...
  • "ب.ک"(اسمتو نمیگم چون سانسور داره حرفام راجع بهت، هرچند میدونم کتکه مفصل رو ازت خواهم خورد) انده خیریّن عالم تو هستی ، یعنی شهیدی زنده که داره بین ما زندگی میکنه تویی ، تو نقشه این حاج آقاهای فیلمهای جبهه ای رو داشتی که مدام در حالِ ارشاده ما بودی ، حتی جرات نداشتیم آیکونه نیشخند بذاریم ، والا!!! خدا ازت نمیگذره ، حالا نمیدونم چرا من همیشه ازت حساب میبردم ، یعنی میدونم چون همیشه خدا رو در تو میدیدم برا همین شرم حضور داشتم :) تو و اون آیکونت یادته؟ قربونه اون موهای فرفریت برم که دلِ حاج آقا رو باهاش بردی و اینجوریا بود که اسیر کردی یکی از علمای اسلام رو:دی ... یادت باشه آخرم اردو جهادی منو نبردیا! تا آخر عمر باید ازین بابت وجدانت معذب باشه:)
  • یه مهتاب خانومی هم داشتیم ، کم حرف و خیلی خانوم ... محضه ریا جهته اطلاع چه نیمه شبها که برا نماز شبی که قرار گذاشته بودیم با بچه ها بیدارش نکردم ، ده بار میس مینداختم تا بیدار شه و بگه بیدار شدم ، الان دیگه برا خودش مامانه تموم عیاری شده ، فک نم نی نی اش حتمن تا حالا بدنیا اومده باشه :-* دلم برات تنگ شده مهتاب جانم.
  • الهاااااااام سادات ، خیلی وقته نیستی ، ولی با همون یه بار دیدنت که تو دیداره طلبه سیرجانی بودی کلی خودتو تو دلم جا کردی ، هر جا هستی الهی خوش باشی ، هر وقت داری میری پابوسه آقا سر و کلت پیدا میشه و ممنون بخاطره اس ام اسای زیارت رفتنت :-* خداونده مهربون مادره خوبت رو رحمت کنه
  • و اما عفیفه جان! یادته چشماتو عمل کرده بودی؟ دقیقا حتی قالبِ وبلاگت هم یادمه ، مشکی بود ، تاریخِ عروسی هامون به هم نزدیک بود ، یادته منو و تو و معصومه یه گروه شذیم که سالگرده عروسیمون تو یه ماه به هم نزدیک بود ، تو هم نیستی ، ولی هر جا باشی خوب و خوش باشی که خودمون هستیم که تصمیم میگیریم چطوری زندگی کنیم تو هم اونقدر شخصیته قوی و مستحگمی داشتی که مطمئنم نا ملایماته زندگی نمی تونه تو رو از پا در بیاره:-* ، عفیفه یادته اومدم لباس عروستو قرض گرفتم برای خاله بنده خدا؟ :)) خداییش عجب موجوده سرخوشی بودم و هستم:دی ، دوست دارم زیاد:-*

خیلی های دیگه هم بودن از اولِ عمرِ وبلاگ نویسیم که باهاشون آشنا شدم و چیز ازشون یاد گرفتم ، مثلِ زرنوشتِ عزیز که باعثِ افتخارم بود خوندنه نوشته هاش ، همچنین سیده جان که اون مطلبی که راجع به آیت الکرسی ازش یاد گرفتم هیچ وقت یادم نمیره ، یا زینب ساداتِ خودمون که زیاد باهاش ارتباطه کامنتی تا حالا نداشتم ولی همیشه دنبالش میکنم و به نظرم از موفق ترین مادرای مدرنِ ایرانه.

دفترِ زندگی من بسته نشده و تا نفس میکشم باز هست هنوز ، ولی خب اینجا دیگه بسته میشه با همه خاطراتِ خوب و همه خاطراتِ بدش ، من میدونم که از پستی و بلندیهای زندگی باید درس گرفت نه اینکه اونا مثل آینه دق ، نصب العین کرد و با یادآوریشون ناخن به اعصاب کشید. امروز اولینِ روزه بیست و شش سالگیه من بود ، میدونین آدما تغییر میکنن و چون تغییر میکنن دیگه به یه چیزای جدیدی احتیاج دارن ، پس زندگیشون هم تغییر میکنه ، من عوض شدم در واقع بهتر شدم ، بزرگتر شدم ، باتجربه تر شدم ، و خوشحالم برای خودم و شکرگزارِ خداوند هستم که یه لحظه هم چشم ازم بر نداشت.
برای همه تو آرزوی خیرترین ها رو دارم ، هیچ وقت خاطراتِ با شما بودن رو از یاد نمیبرم ، هیچ وقت!
اینجا برام یادآوره دوستایِ با معرفتِ وبلاگیِ خودمه 3>

پ.ن: ترتیبِ نام بردنها کاملن اتفاقیه به شرافتم قسم:دی .... (اگه کسی از قلم افتاد معذرت خواهی میکنم قبلن)
پ.ن: گیسووووووووووو جانم ، ببخشید یادم رفت ، از بی معرفتیمه شک نکن ! معذرت میخوام ، از تو بگم که فقط میدونم خونتون نزدیکه ما بود یه زمانی و قرار بود برات شله زرده نذری بیارم ، یادته؟ دوست دارم گیس گلابتونِ خودم:-*

 

«به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی                    به صد دفتر نشاید گفت شرح حال مشتاقی»


+تاریخ سه شنبه 91/12/1ساعت 9:11 عصر نویسنده ره گذر | نظر

خدایش بیامرزاد ...
هر کسی بابِ آشنایی ای دارد
ولی من هم اینطور ...

که آرزویم این بود که بشود یک چهارشنبه ای بروم جلساتِ درسِ اخلاقِ ایشان ...
که هیچ وقت نشد ، از بس کم توفیق بودم ... خیابان ایران ، کوچه ملکی ... آدرس هم گرفته بودم ، ...

چقدر زود میگذرد اگر فرصتها را در نیابی فقط حسرت می ماند و حسرت و حسرت ...


+تاریخ پنج شنبه 91/10/14ساعت 11:7 عصر نویسنده ره گذر | نظر

اربعین که میرسد ، یه جورایی محاسبه ام می آید که امسال چقدر به معارفِ عاشورا نزدیک شدم ...

اربعین که میرسید یه نذری داشتم که امسال خبری از آن نیست ، نذر میکنم که نذرم را بعدا ادا کنم.

پی نوشت: زیارتِ اربعین فراموش نشود ، التماس دعا .... خوب بحالِ اونایی که کربلا هستن!


+تاریخ چهارشنبه 91/10/13ساعت 10:7 عصر نویسنده ره گذر | نظر

برف می بارد ...
                     پُرطنین و سَرد
                                         در درونِ دلم دستی دانه ای اُمید میکارد
برف

+تاریخ جمعه 91/9/24ساعت 2:22 عصر نویسنده ره گذر | نظر

هنر میبارد از انگشتانمان D: 

آموزش میدهیم قربة الی الله  

(سایت های دیگه این آموزش رو بدون لینک و بدون اجازه استفاده کردن،

فقط بگم که اینو خودم رج به رج آموزش دادم

و در مامی سایت هم کپیشو گذاشتم.)  

{کلیک}

برچسب‌ها: آموزش بافتنی دستکش بدون انگشت

+تاریخ سه شنبه 91/9/14ساعت 11:31 عصر نویسنده ره گذر | نظر

السلام على الاجساد العاریه فى الفلوات

(زیارت ناحیه مقدسه)


بمیرم برات ارباب
کاش میشد برات بمیرم


+تاریخ جمعه 91/9/10ساعت 1:18 صبح نویسنده ره گذر | نظر

هر سال یالیتنی کنتُ مَعَک میگویم
وقتی
صدای هَل مِن ناصرَ ت می آید ارباب ...


+تاریخ یکشنبه 91/9/5ساعت 9:56 صبح نویسنده ره گذر | نظر

این کشته‏ ى فتاده به هامون، حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون، حسین توست

این نخل‏ تر، کز آتش جان سوز تشنگى
دود از زمین رسانده به گردون، حسین توست

این ماهى فتاده به دریاى خون، که هست
زخم از ستاره، بر تنش افزون، حسین توست

این غرقه‏ ى محیط شهادت، که روى دشت
از موج خون او شده گلگون، حسین توست

این خشک لب فتاده‏ ى دور از لب فرات
کز خون او، زمین شده جیحون، حسین توست

این شاه کم سپاه، که با خیل اشک و آه
خرگاه، زین جهان زده بیرون، حسین توست

این قالب تپان، که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روى در بقیع، به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را ، کباب کـــرد

محتشم کاشانی


+تاریخ شنبه 91/9/4ساعت 5:35 عصر نویسنده ره گذر | نظر

خیلی ور رفت تا تنش کند
ولی نشد که نشد
 برایش خیلی بزرگ بود

پیراهنی که از عباس
به غارت برده بود

علی لاری زاده


+تاریخ شنبه 91/9/4ساعت 5:29 عصر نویسنده ره گذر | نظر

این آب‌ها که ریخت، فداى سرت که ریخت

اصلاً فداى ام‌البنین مادرت که ریخت

گفته خدا دو بال برایت بیاورند

در آسمان علقمه، بال و پرت که ریخت

اثبات شد به من که تو سقاى عالمى

بر خاک، قطره قطره‌ى چشم تَرَت که ریخت

طفلان از اینکه مشک به دست ِ تو داده‌اند

شرمنده‌اند؛ بازوى آب آورت که ریخت..

گفتم خدا بخیر کند قامت ِ تو را

این قوم غیض کرده به روى سرت که ریخت

وقت ِ نزول ِ این بدن ِ نامرتب‌ت

مانند آب ریخت دلم، پیکرت که ریخت

اما هنوز دست تو را بوسه مى‌زنم

این آب‌ها که ریخت، فداى سرت که ریخت!

علی اکبر لطیفیان


+تاریخ شنبه 91/9/4ساعت 5:24 عصر نویسنده ره گذر | نظر