سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اگر تا چند دقیقه پیش (وی) p انم قطع نمیشد، یاد اینجا نمی افتادم. چه خوب شد که قطع شد چون انگار همین یه جایی که توش حرف میزنم رو احتیاج داشتم بهش. حرف خاصیم نیستا، گلایه از زمونست ، گلایه از کج فهمی ، گلایه از آدمایی که قدرت دارن ، گلایه از ضعیف کشی ، گلایه از نفهم فرض کردن مخاطب. من آدمه این حرفا نیستم، سابقه بلاگ نشون میده که هیچوقت خبری توش نبوده حتی سال 8(هشت) که اینجا بوده ولی من تو هپروت خودم بودم، بااینکه اون موقع دانشجو بودم هر چی به مغزم فشار میارم نمیدونم چرا من هیجا نبودم. همیشه همون دختر خانوم و سربه زیر بودم که باعث توسری خوردنِ بچه های مردم میشده. الانم حرفی نیست فقط غصه امه ، دلم شکسته ، نمیخامم حرفام به جایی و به کسی برسه برای خودم میخام بمونه، که چقد بد شدیم ، جاهای خوبی نمیریم اینجوری ... خیلی سرافکنده شدم. 

 

پ.ن: الهه پیام داد تو تلگرام: از زهرا خبر دارید؟ الهه نروژه ، الهه نمیدونه هر وقت میخام اسمشو بنویسم یبار تایپ میکنم : (الله) و بعد پاک میکنم مینویسم : الهه ! اینو ولش کن حالا، یه زهرا که تهرانه پیام دادم : زنده ای؟ ، خبر سلامتیش رسید. ببین دوتا دوستن اینور دنیا اونور دنیا. فقط میخان از حال هم خبر داشته باشن. تو ، شما ، برای مادر و خواهر و نزدیکای خودت ازین اتفاقا نیفتاده بمولا که نمیفهمی! رانتت همیشه بغل گوشت بوده، بترس از روزی که ورق برگرده. از بزرگی خدا بترس. 


+تاریخ یکشنبه 101/7/3ساعت 2:17 صبح نویسنده ره گذر | نظر

گفته بودم که یه فرصت نهایی به خودم دادم؟ توی برنامه نویسی. از آذرماه پارسال فرانت اند رو شروع کردم با اینکه کلی از مباحث کلاسی که میرم عقب هستم ولی همچنان نور امید تو دلمه. هم  کلاسیام همه حول و هوش بیست ساله هستن! یه حس بدی دارم ازینکه دیره و دیرشده و فایده ای ممکنه نداشته باشه ولی فقط یه 35 ساله میفهمه که فرصت دادن به حسرتای گذشته چجوری میتونه باشه. یکم دیگه میرم جلو توی برنامه نویسی ببینم چی میشه. خنگ نبودم قبلا ولی الانم مغزم با چیزایی پر شده که به دردم نمیخوردن طول میکشه تا سمت و سوی زندگیمو بچرخونم این طرفی. الانم Ajax و PHP رو دارم شروع میکنم. خودم باید خودمو هل بدم مثل همیشه!



برچسب‌ها: برنامه نویسی
+تاریخ سه شنبه 101/5/25ساعت 1:1 عصر نویسنده ره گذر | نظر

(اگه یه روز بگم ازین حکایت ... که به تو کردم عادت ) افسوس خوردن اصلا خوب نیست، پرونده های باز ذهنی اصلا خوب نیستن. یه پرونده توی ذهنم باز مونده و با اینکه خیلی تلاش کردم که تمومش کنم موفق نشدم، هر از چند گاهی یه قول جدید به خودم میدم که آره! دیگه فکر نکن فراموش میشه و فراموشی غنیمته انسانیته ، خیلی موفق بودم از حق نگذریم ولی شیطانه رجیم هم بیکار نمینشینه. ( اشکای یخیمو پاک کن . درای قلبتو واکن) ... راستی دوشنبه عکاسی داشتیم، بعد از حدودا دوسال خنگولا فهمیدن که خونه ی ما لوکیشن خوبیه برای عکاسی ! و اون خنگولا کسی نبودن جز من و دوستم! اینکه دیگه لوکیشن ثابت دارین و آویزون کسی نیستیم اینقدر آرامش داره که خدامیدونه. تا عکسا ادیت بشن و پست بشن خیالم کامل راحت نمیشه ولی بازم اون باری که حس میکردم از دوشم برداشته شده. سنگینی بارش رو فقط روی دوش خودم حس میکنم :-) زیبا نیست؟ راستی میدونستی اگر من ساعت ها تنها باشم ، تمام اون ساعتهارو روی مبل میشینم و سرم توی گوشی موبایلمه؟ :)) الان چند ساعتی تنهام و اصلا از جام تکون نخوردم! فلشِ عکسارو آماده کردمو چند تا کار عقب افتاده با لپ تاپ رو انجام دادم و الان که ساعت ده شب شده استرسه ظرفای نشسته ی توی سینک رو دارم! و البته دلضعفه ی شام و ناهار نخوردن. فکر میکنم آدمای زیادی مثل من باشن که خیلی خانوم و کدبانو و همه چی تموم نیستن ولی خب هیچ کدوم نمیان از این لحظاتشون بنویسن که من کمتر حسه تنهایی کنم بجاش اون خانومی خیلی کدبانو یه زیر دارن کیک میپزن و جارو میزنن و گردگیری میکنن و یه بند ازین هنراشون عکس و فیلم میگیرن :)) آه خدا ... کی این کارایه خونه تموم میشه؟ 


+تاریخ جمعه 101/4/3ساعت 10:10 عصر نویسنده ره گذر | نظر

یه حسی از بچگی داریم که سال نو میشه، زمین زنده میشه، لباس نو میپوشیم و تصمیمای جدید! بهترین وقته برای تغییرات مثبت. همین الان که میخاستم سیاه و ناامید بنویسم که سال هم نو شد و هیچی عوض نشد! ینی نمیشه ، خب قرار نیست بشه. آدما اخلاقای بدشونو با خودشون میارن سال جدید، هیچ فرقی بین آخرین ثانیه ی سال قبل با اولین ساعته سال جدید وجود نداره. خب داشتم میگفتم که همین الان که میخاستم با یاس فلسفی شروع کنم و این افکار داشتن ردیف میشدن، این فکر هم هجوم آورد که تغییرو باید از درون خودم آغاز کنم، یجورایی خیلی زیادی مثبت فکر میکنم همیشه. دیگه الان واقعا وقتش بود که حسابی ناله کنم بخاطر امروز که اتفاقات گندی درش افتاد و از صبح یریز دارم اشک میریزم و مالامال از غم و غصه ام. ولی اون دختره باانرژی درونم هی همش داره حرفای خوب خوب میزنه تا حالمو خوب کنه، تلاشش قابل تقدیره، خوب بزرگش کردم اینجا داره به دردم میخوره ، هر چند دلم میخاد با پشت دست بکوبم تو دهنش و بگم ساکت لطفا جای من نیستی بفهمی چقدر غمم عمیقه.

چیکار میکنن آدما؟ سال قبلو جمع بندی میکنن و اهداف سال جدید رو مینویسن؟ حالا اینقدرم لازم نیست حوصله سربر باشیم. در کل سال قبل نقطه ی شروع خیلی اتفاقات مثبتی برام بوده، که هنوز توشون بی تجربه ام، این شروعها احتیاج به زمان دارم تا جون بگیرن و ریشه بدن و تا میوه دادنشون حالا حالاها فاصله است. یکی همون پیج فروش آنلاین که امسال وارد دومین سالش شد و منم تا تونستم غرشو اینجا زدم، خوب داره انگار پیش میره، بازم به زمان احتیاج داره و صبوری و ... پول!!! استارت بعدی سال قبل شروع برنامه نویسی بود بعد از وقفه ی پونزده ساله!!! الان خیلی باهاش چالش دارم ولی بهش امیدوارم و نورامیدمه. شروع دیگه ی مشخصی توی ذهنم نیست. ولی درکل پارسال سمت و سوی زندگیمونم مرتب تر بود و روتین بهتری داشتیم. اخر سال سفر مشهد رفتیم هرچند نمره ی معنویته سفرمون منفی بود ولی چه میشه کرد؟ حرف زیاده باید سعی کنم بهتر بشه ... 

 


 

خونه ساکته، لپ تاپ روی زمینه، توی اتاقی که کوچیکتره من روی زمین نشستم و تق تق تق صدای انگشتام روی کیبورد فقط این سکوت و میکشنه. دختر کوچولوم اتاق بغلی روی تختش خوابیده، همین چند دقیقه پیش صدای گریش اومد و چند دقیقه رفتم کنارش تا دوباره بخوابه. صدای دوری هم از برخورد نوکِ جوجه بلدرچینهای توی تراس بگوشم میرسه، بالاخره همیشه ما تو خونمون یه جونوری داشتیم :/ منم بهشون عادت کردم که باشن. ساعت 5:45 عصره، ساعتارو جا به جا کردن و هنوز هوا روشنه و روزهایی طولانی تر! نمیدونم از روزای طولانی بیشتر خوشم میاد یا شبای طولانی؟ هیچ وقت برام این چیزا اهمیت نداشته، مثلا قرمه سبزی بیشتر دوست دارم یا قیمه؟ شایدم یه جاهایی یچیزی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی همیشه برام اون آدماییکه یه لیست بلند بالا آماده دارن که من اینارو دوست دارم اونا دوست ندارم! خب باشه :) نمیخوام بگم همه چی اوکیه منم یه چیزایی رو ترجیح میدم بالاخره، مثلا ترجیح میدم دخترکوچولو روان نویس دستش نگیره و همه جارو خط خطی کنه :/ و یه آدم دیگه در همین نزدیکی ترجیح میده صاف همون روان نویسو بده دسته دخترکوچولو! و همین باعث بشه دوساعت جروبحث بشه و آخرش با سلام و درود به خانواده ی معزز بنده این بحث به پایان برسه. نمیفهمم اصلا؟ در توصیفه حالم نمیتونم بگک قلبم شکسته چون مگه قراره یه قلب چندبار شکسته بشه؟ حسی از درد شکستگی قلب ندارم، یه حاله بی حالیه ، یه رخوت طولانی ، هیچ تلاشی ، هیچ دست و پا زدنی . شاید بگم من سالهاست که مردم. مرده ها میتونن نفس بکشن. یکی هست که هی آدمای قدیمو با جدیدشون مقایسه میکنه، میگه فلانی خیلی دلپذیر بود قبلا، حالا بیست سال گذشته دیدمش اصلا هیچ اثری از طراوت و عشق درونش ندیدم، همش با خودم فکر میکنم این مرور زمان این گذشت روزها این اتفاقات ، این بالا و پایینا از من یه فاطمه ی دیگه ساختن، گاهی خودمو دوسن ندارم، من اینقدر بیرحم نبودم، من شعر میخوندم، من زیر بارون راه میرفتم، من احساس داشتم. با این شیب برم چند سال دیگه ناخوشاینده برام. دنبال مقصرش نیستم ... زندگی مارو برد. 

 


+تاریخ شنبه 101/1/6ساعت 6:9 عصر نویسنده ره گذر | نظر