این روزهای من واقعا ثبت کردنیه ، تلاش و کوشش همراه صبر و طاقت گذشته بالاخره به ثمر نشسته و به یکی از اهداف کوتاه مدت رسیدم ... امروز رفتیم کلید خونه مونو تحویل گرفتیم و یحتمل جمعه یا شنبه اثاث کشون می کنیم به منزل جدید با کلی برنامه ی جدید ... امروز آینه و قرآن بردم ، راستی حکمت آینه بردن چیه؟ ولی قرآن آرومم کرد ، انگار تو دلم رخت می شستن !!! پولمون کم بود ولی جور شد ، قرار بود یه چیزایی بفروشیم ولی شکر خدا نفروختیم ، یعنی فروختیم ولی اونایی که دوس داشتم شد نگه دارم ... لطف و رحمت و عنایت خدای مهربون رو حس می کنم ... صدای استجابت دعای روبروی ضریح حضرت عباس (ع) رو می شنوم ... یادم هست که برای تشکر حتما باید بریم پابوس آقا امام رضا (ع) ، چقدر مهربونه خدا که این عزیزان رو به ما داده ، وگرنه با این روسیاهی پیش کی دردمونو می بردیم ؟؟؟
درست شده مثل دفترچه خاطرات کاغذی ام اینجا ... خیلی وقته چیزی توش ننوشتم ، ولی الان دارم می نویسم تا یادم بمونه که این روزا اومده و حتما میره ... مثل گذشته ای که پشت سرمه ... پس یادم باشه دل کسی رو نشکونم ، این دنیا ارزش نداره ره گذر ... همه میگذرن ازین دنیا ولی تو از دنیا هم بگذر ... و هم بگذر ..
خدا جونم خودت می دونی که هیچ وقت بد کسی رو نخواستم ... این روزا بیشتر از همیشه دارم نتیجه صبور بودن رو می بینم ، چقدر خوبه که از خدا درخواست کنی و با صبر و حوصله ببینی خدا چه قشنگ برات همه چیزو جفت و جور می کنه ... چرا اینقدر دست و پا می زنیم و به خدا اعتماد نداریم ... این چه ایمانیه ؟؟!
چی میگم؟ فقط اومدم که خاطره بشه ، چهار تایی رفتیم ، نفسشون گرفت از چهار طبقه پله بدون آسانسور ... گفتن الهی خونه بخرین برا خودتونو ، منم زیر لب گفتم ایشالا ، بعد ته دلم می خوام همه جوونا یه سقف امنی داشته باشن ... باید بریم خونه رو تمیز کنیم ... پرده اندازه بگیریم ... خدایا شکرت ... صاحب خونه آدم خوبی به نظر می یومد ... فردا می یان کمک برای جمع کردن و کارتون کردن و چسب زدن و پیچیدن ... خدایا شکرت ...ته دلم که خیلی شاکره دارن رخت می شورن ... اولین تجربه اثاث کشونمونه ... این روزا هم می گذره ... ره گذر خوبی باش ... با خودم بودم .
بعدا نوشت:
قرار وبلاگی بدون من صفایی نداره ، من خیلی دلم می خواست شیرینی آفتابی رو بخورم ... چرا یه جور نذاشتین من بیام ، من میرم معتاد میشم
دو تا خبر دارم :
اول اینکه چند روز نیستم !!! دسترسی به نت هم ندارم.
دوم اینکه یه خونه رهن کردیم و هفته آینده اثاث کشون داریم !!! منم خوشحال می باشم.
داستان خونه ما ... شاید داستان نباشه ، ولی یه جورایی به یه داستان تبدیل شده که نمی دونم باید بگمش یا اصلا چیزی برای گفتن داره یا ...!!! ولی الان فکر و ذهن و تمام انرژیمو صرف خودش کرده ، بهتره یه کم ازش حرف بزنم تا شاید یه کم راحتتر بشم ... فعلا فقط اسم دوتا سایت رو میذارم که اگه یه روزی خدایی نکرده مثل ما قرار شد دنبال خونه بگردید ، به اینجاها هم سر بزنید ، به نظرم خیلی جالب اومد :
http://ihome.ir
http://naroon.com
داشتم تقویم رو نیگا می کردم چشمم افتاد به مناسبت امروز ، به روز آغاز جنگ ، به هفته دفاع مقدس ، یاد یه بنده خدایی افتادم و یاد خاطراتی که تعریف می کرد...همین چند شب پیش داشت یه کم خاطره تعریف می کرد ، که باز تو دلم گفتم باید خاطره هاشو بنویسم ... تو دلم گفتم حیفه؟ اینا باید نوشته بشن ، ثبت بشن ، ارزش بشن ، همه باید با خبر بشن ...
داشت از شهید نشدنش می گفت ، می گفت قسمتش نبود ... می گفت گردان می رفتن و نفر بر می گشتن ... می گفت ترکش به چه بزرگی پاشنه پوتینش رو برده ولی هیچیش نشده ، داشت می گفت خمپاره می خورد جلوی ماشینشون ولی به اونا نمی خورد ، می خورد پشت ماشینشون و به اونا نمی خورد ، می گفت تو سه راه شهادت وایسادن برای سوار کردن یکی از رزمنده ها که اگه وای نساده بودن الان هفتا کفن پوسونده بودن ... می گفت قسمت نبود شهادت براش ... می گفت اونایی که شهید شدن اسراری داشتن ...
هر وقت از خاطره هاش تعریف می کنه برقی تو چشماش می بینم ، داره طلایی ترین دوران زندگیشو تعریف می کنه ، دورانی که خیلی ها رو ساخت ، راستش که تو سختی انسان ها چقدر خوب ساخته میشن ، امان ازین راحتی و سکون که کارو برای ماها سخت کرده ...
می گفت که چند تا دوست بودن که هر کدوم تو یه لشگر بودن ولی همیشه با هم بودن ، می گفت هر وقت می خواستن نماز بخونن سر اینکه کی جلو بایسته بحث داشتن ، قرار شده بود قرعه کشی کنن و به دونه پوچ هم بذارن ... می گفت همیشه پوچ در می یومد ، تا وقتی که یه بار اسم ابراهیمی در اومد و یه بار هم اسم دوستدار ... می گفت یه هفته بعدش جفتشون با هم شدن شهید ابراهیمی و شهید دوستدار ... می گفت موقع نماز خوندن بوده که یه ترکش از پنجره کوچیک سنگر سر جفتشونو با هم می بره ...
با خودم می گفتم خدایا چی ازت خواستن که هر کدوم از شهدا رو یه جور بردی ؟ یکی می گفت هر کدومشون که عاشق کسی بودن همون جوری به شهادت می رسیدن ... اونی که عاشق بی بی حضرت زهرا(س) بود ، مثل مادر پهلو شکسته می رفت ...
بازم همون شبا تو دلم گفتم باید اینا رو بنویسم ... حیفه !!!
........................................................................
بعدا نوشت :
دلم خواست از جنگ بنویسم از ظن خودم با اینکه جنگ و دفاع ما ابعاد گسترده ای داره ، ولی اونجاییش که به درد من می خوره اون طی طریقی بوده که شهدا داشتن تا رسیدن به اخلاص و هدیه شون شده شهادت ...کاش توفیقی نصیب شه ... کاش بینشی ... کاش !!!
روز جهانی قرآن رو پیشنهاد بدین.
........................................................................
بی ربط نوشت:
مردم از بس رفتم عروسی ...3 تا عروسی به انضمام 2 تا پاتختی ... هنوز یکی دوتا عروسی دیگه مونده از سری عروسی ها ... خدایا صبری جزیل عنایت فرما
کم می یام نت ... دز مصرفم رو از نت دارم کنترل می کنم ... من پاک پاکم ...
داریم دنبال خونه می گردیم ... در آینده ای بس نزدیک اثاث کشون داریم ، کلا برامون دعای خیر بفرمایید ، یه سری گیروگور تو زندگانیمونه که به دعای خیرتون محتاحم.
یه حشره خونگی داریم ... یه پشه سمج ... دلم نمی یاد از وجودش خلاص شم ... پا به پای من پست هاتونو می خونه و به همه سلام می رسونه ، رمز وبلاگهاتونم داره ... چی کارش کنم؟
........................................................................
چه زود پاییز اومد ...
چه آروم ...
پاییز امسال با پاییز این چهارده سال اخیر فرق داره ...
درس و دانشگاه تا اطلاع ثانوی تعطیل
می خوام این مطلب رو در گوشی به بچه شیعه ها بگم ، به کسایی مثل خودم که ادعای دیانت دارن ، این روزا همه می یان محکوم می کنن شیاطینی رو که به کتاب آسمونیمون اهانت کردن ، منم می خوام محکومشون کنم ، ولی باید فقط اونا رو محکوم کرد ؟؟؟ من فکر می کنم اونا از بد بختیشونه و تکلیفشون هم معلومه ... اونا به این رسیدن که چه گنج گرانبهایی در اختیار ماست که اینجوری کمر بستن به نابودیش !!! ولی افسوس که بچه شیعه ها اکثرا با قرآن غریبن ، یکی باید بیاد منو محکوم کنه ، بیاد برا من لوگو بندازه بالای وبش ... منو محکوم کنه که چرا سالی یکبار اونم ماه مبارک رمضون فقط قرآن رو باز می کنم ... یکی بیاد منو محکوم کنه و علیه من بیانیه صادر کنه . چرا قرآن ها تو بعضی خونه ها خاک می خوره ؟ اینکه عمل کردن کمه نشون دهنده این نیست که قرآن رو تو زندگی هامون پیاده نمی کنیم؟
یه بنده خدایی می گفت پیامبر وصیت کردن به قرآن و عترت ... و صد حیف که شیعه و سنی کمر بستن به شکستن کمر پیامبر (ص) ، چون ازین وصیت برادران اهل سنت چسبیدن به قرآن و عترت رو رها کردن و ... شیعیان چسبیدن به عترت و قرآن رو ... قرآن مهجور شده ... این واقعیتیه !!! باور کنیم که ما کوتاهی می کنیم در قبال قرآن عزیز ...
کاش ازین غفلت بیرون بیایم که اون دنیا بدجوری قرآن شکایتمون رو به خدا می کنه !!!
من امضا کردم ... اگه خواستی برو امضا که و محکوم کن این بی حرمتی بی آبروها رو
سلام علیکم و رحمت الله و برکاته
روزای آخر ماه پر برکت رمضون با توفیق رفتن به اعتکاف بعد از دوسال برای من همراه شد ، دلم تنگ شده بود برای معتکف خونه خدا شدن ... یادمه روزای خوشمزه عمرم که احساس کردم به خدا خیلی نزدیک شدم رو در اعتکاف تجربه کردم ، همون وقتایی که همیشه حسرتشون رو می خورم ، دائما حسرت می خورم که به اون حالات نزدیک بشم ، یه حالی که مزش خیلی خوشمزه بود.
دیدگاه اول :
اعتکاف این دفعه تو مسجد دانشگاه شریف و سه روز پایانی ماه مبارک برگزار شد و خدا اجازه داد منم مهمونش باشم "مهمون ویژه"...تنها رفتم و خوشحال بودم که رفقا نیستن تا حال همدیگه رو به هم بزنیم ، جامو پهن کردم همون وسط مسطا ... مهم ترین دستاورد این سفر سه روزه حرف زدن و دوستی با خدا بود ، مناجات ، خلوت ، در خواست ... همون چیزایی که اکثرا غافلم ازش
دیدگاه دوم :
اعتکاف این دفعه برام متفاوت بود ، اولا که اکثرا بچه ها دانشجو بودن و برام جو جدیدی بود ... دفعه های قبلی تو مساجد محلمون رفته بودم که همه جور آدمی هستن ... کلی هم دوست جون پیدا کردم که نکته قابل توجهش این بود که ازین دوست جونا نود درصدشون متولدین حول و حوش سال شصت بودن . ... مجرد ... من داشتم معتاد می شدم ، چون هم ازشون کوچولوتر بودم و هم بدتر از همه ازدواج فرموده بودم ... اونم دوسال آزگار ... در اوج نا امیدی یکی رو پیدا کردم که 5 سال سابقه داشت که نه تنها باعث شد من معتاد نشم بلکه عجب تجربیات گرانبهایی در اختیارم گذاشت ، تا اونجا که احساس می کنم یکی از دلایلی که خداوند قسمتم کرد اعتکاف رو ، همین بوده ... جاتون خالی ، ساعتهایی که برای استراحت همه خواب بودن ، ما داشتیم در مورد پیچ و خم های زندگانی مشترک بالای سر معتکفین گرانقدر فک می زدیم و آخر آویزون بودیم تا حلالیت بگیریم که نذاشتیم یه خواب راحت کنن ... نکته اخلاقی هم داشت که مثلا تنها رفتم که سر و گوشم نجنبه ولی خودم سرم درد می کرد برای کشف دوس جون ...
دیدگاه سوم :
خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که برای اتصال دائمی به منبع لایزال الهی باید مرتب در مراقبه باشم ، اینکه برم کربلا و بیام و حالم تا یه هفته خوب باشه و بعدش هیچی ... برم اعتکاف و بیام و تا دو روز حالم خوب باشه و بعدش هیچی ... فایده نداره ، باید یه کارایی برای این قلب مریضم کنم که مرتب چکاپ بشه ... در غیر این صورت حالم میشه به همین منوال فصول گذشته ، یعنی عین کوهنوردی که هر از چند گاهی از کوه میره بالا ولی بعدش قل میخوره می یاد پایین ... و اکثرا تو دامنه کوه باقی مونده ...تو فکرشم این دفعه یه کار اساسی برا خودم کنم ، دوستان دعا بفرمایید.
دیدگاه سوم :
مهمونی داشتیم بعد از اعتکاف خونه مامانم ، عموی گرانقدر هم اومده بودن که متخصص امور دینی می باشند ، فرمودند : ره گذر خوش گل شدی !!! بنده در جواب پرسیدم : هان ؟؟؟ ایشان در پاسخ فرمودند : ازونجایی که آدمی را از گل آفریدند ، این گل وجودی انسان هر چی بیشتر ورز بخوره ، پا بخوره ، باحالتر میشه ، اون گلی که بیشتر پا بخوره مرغوب تره ... با عبادت انگار که داری این گل رو هم می زنی ، ورز میدی ... خلاصه : خوش گل شدی ... خوش گل شدی امشب!!! .... بعد در ادامه بیانات به تنیجه نایل اومدیم که آدمم وقتی طعم خوشمزه هم نشینی با خدا رو می چشه بعد ، یه آه عمیق از ته اعماق وجودش می کشه که ... چرا اوقات دیگه خودش رو ازین فیض محروم کرده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ... بعد الان من یه آه دیگه میکشم که چرا آدم اینقدر بی معرفت و فراموشکاره ؟؟؟؟ بعد تو قلبم میگم : باید وصل باشم ... باید مواظب باشم...
دیدگاه چهارم :
خودم فکر می کردم آخرین اعتکاف بود ولی اینقدر حیفم می یاد که اگه بازم قسمت بشه با کله میرم ، چون اون لذت خوشمزه هه رو تو اعتکاف بهم چشوندن ... دلم تنگ میشه ، آخه یه عالمه روزی ریخته تو خونه خدا ، همون جوری که تو ماه خدا ریخته بود و این سه روز آخر فهمیدم ... فهمیدم یه نماز تو ماه مبارک درست مثل اف16 میرفت سمت خدا ... همون نمازی که الان تا سقف میره بالا و تالاپ می خوره زمین ... صد حیف که نفهمیدم ...
دیدگاه خامس :
تا حالا دیدین با شنیدن اذان کسی گریه کنه ؟؟؟ اذان روز آخر اینجوری بود ... پایان ماه مبارک با پایان اعتکاف ما همزمان بود ، نمی دونستم از پایان ماه مبارک زار بزنم یا از پایان اعتکاف !!!! غوغایی بود بین معتکفین ...
دیدگاه شیشم :
من که برای همتون دعا کردم ، برای هموتون یعنی اینکه اسم بردم از تک تکتون ... بردم اسمتون رو که اگه یه نفس حقی اون بین بود از معتکفین دیگه و ان شالا اجابتی بود حق همسایگی رو به جا آورده باشم ... وبلاگهای همسایه تو لیست لینکام می باشند ...
نا دیدگاه :
_این چند روز مهمون داشتم ، مهمونی بودم ، کلا نبودم ، اومدم لطفون رو در مورد خبر گرفتن از احوالات دیدم شروع به نوشتن پست کردم ، این چند روز کلی پست ذهنی گذاشتم ، همش تو دلم میگم کاش پارسی بلاگ به این ذهن من متصل بود ... اون وقت تا حالا کلی پست خوب خوب گذاشته بودم ... البته حالا هم دیر نشده ، بنده به نمایندگی از تمام وبلاگ نویسان از پارسی بلاگ تقاضا می کنم این امکان رو هم به امکانات فراوانشون اضافه کنن ...
_ فردا عروسی داریم ... در ادامه هم چند تا عروسی دیگه در هفتگان آتی داریم ... در مجموع کلا عروسی خیلی داریم ... همینجا از عفیفه جون تشکر ویژه می کنم چون عروس فردا شب با لباس بابرکت ایشون به خونه بخت میره ، الهی عاقبت به خیر بشی مادر ...
_یه عذر خوهای ویژه هم از الهوم سادات ضربان زاده به خاطر اینکه یادم رفت به ساقی بگم تو چله شرکت کنه ... خب یادم رفت دیگه ... ببخشید از صمیم ته اعماق قبلم ... من واسط خوبی نبودم ...
خدا توفیق داده این سه روز آخر ماه مبارک قسمتم شده اعتکاف شرکت کنم ...بعد از این دوسالی که ماه رجب و ایام اعتکاف صاف افتاده بود وسط امتحانای دانشگاه ، داغ اعتکاف هم به دل من مونده بود ، تا ساقی اسم اعتکاف ماه رمضون رو آورد ، صبر نکردم و رفتم ثبت نام کردم ، ولی می دونم امسال آخرین باریه که می تونم برم ، آخرین اعتکاف ...
به یاد همه دوستان هستم ، خیلی هم التماس دعا دارم از همتون ...
بعدا نوشت:
1. عید فطر رو نیستم تبریک بگم ... عیدتون مبارک ...
2.نماز امام زمان شب آخر ماه مبارک یادتون نره !!!
3.حلالم کنید.
التماس دعا دارم از همه در این شب مقدرات ...
اسم دوستان وبلاگی رو می نویسم تا یادم نره دعاشون کنم ، اسم منم یه جا بنویس یادت نره
محتاجم به دعاتون ...دعا برای فرج مولا یادتون نره ... یادمون نره...
امشب فرشته ها همه اومدن پایین ، کم نذار تو دعا کردن ، الان وقتشه !!!