در انتهایِ دهه ی سومِ زندگی، دنیا رو جور دیگری میبینم.
پ.ن: فکر میکنم اگه تمام اتفاقات گذشته برام باز رقم بخورن، از این به بعد حتما عکس العملهای متفاوتی خواهم داشت، حس های متفاوتی حتی! یعنی چه اتفاقی درونم افتاده که اینقدر خودمو متفاوت از گذشته حس میکنم؟ یه چیزیه که هنوز خودم درست نمیدونم چیه! چرا تا الان اینقدر دقیق نبودم؟
_خیلی جدی، خیلی منظم، خیلی وسواسی!!! خیلی هایِ این روزهای منو رقم میزنه. هیچ وقت این حس و این حجم از دقیق بودن رو نداشتم :/ شاید اینم یه جور مریضی باشه بهرحال کنترلش میکنم که هر چیزی زیاده رویش آزاردهنده میشه!
_دو شب پیش مامان، دایی و خاله رو شام دعوت کرده بود و برای اولین بار ح باهاشون روبرو میشد. استرسِ دقایق اول که داشت منو تبخیر میکرد ولی کم کم فضا لطیف تر شد، دل خوشی از فامیل ندارم. ترجیح میدم فامیلم همین خواهر و برادر و پدر و مادرامون باشن. این از مُد افتادنه خاله و عمو و عمه و دایی عجیب به دلم میشینه. حالا شاید برا ما اینجوریه که فقط سرویس دادیم بهشون و از دستشون کشیدیم! :/ همیشه خوش باشن به ما کاری نداشته باشن والا!!!
_ اینجور حرفا انگار دیگه برام زدن نداره، اینکه بابای ح ماشینشو تحویل گرفت و الان بیست چاری ماشینمون دست خودمونه. خب که چی؟ مبارک باشه چرخش بچرخه. گفتن داشت؟ :)
_ بازم ناله بزنم که دیگه کسی وبلاگ نمینویسه:( ملت خوششون میاد عکس بگیرن و یه کپشن از دیگران کپی کنن و فینیش! زارت زندگیت بره تو چشم بقیه و گزارش لحظه به لحظه از خصوصیات و خصوصی هات. نمیگم رو موجِ این امواج سوار نشدم، ولی زود دلزدم کرد. اینطور وبلاگ نوشتن رو هزاربار ترجیح میدم، معلوم نبودن رو، کاملا مجازی بودن رو، نه معلق بودن بینِ مجازی و واقعیت. اینجا معلوم هست من کیم در حالیکه معلوم نیست. این امنیت رو دوست دارم و ازون همه چشم که داره بدون اجازه نگات میکنه حالم بد میشه.
_ دلم سخت دفترخاطرات میخواد، قلم و کاغذ. تو لیست خریدم هست. کاش بتونم بنویسم کاش نوشتن رو ازم نمیگرفتن.
هر کسی یه ادعاهایی داره، یه وقتایی یه حرفایی میزنه یا حتی یه حرفایی فقط از ذهن عبور میکنه، که فلان اتفاق برام کاش بیفته و فکر میکنیم اون چیزی که خودمون درباره خودمون فکر میکنیم دقیقا درسته! ولی اینطور نیست حتی گاهی خودمون ظرفیت و گنجایش خودمون رو نمیدونیم. وقتی به همون مورد مبتلا میشیم تازه متوجه میشیم چند مرده حلاجیم!!! این صغری کبری هارو چیدم تا بگم یه زمانی فکر میکردم میتونم عمرمو وقف کسی کنم که وضعیت جسمی مناسبی نداره و به نوعی محدودیت داره. یه چیزی شبیه همسران جانباز! ولی تو این مدت که همسره بنده خدا اینطوری زمین گیر و ناتوان شده و بداخلاقیای گذرای خودشو داره یه جورایی یه وقتایی جونم رو به لبم رسونده و منم از کوره دررفتم ، انقدرا صبور و مهربون نبودم که باید میبودم ... فهمیدم بعضی فکرا در حدِ لاف زدنِ ! برای حال اومدنِ نفسمون انگار و پز دادن به خدا که ببین چه بنده ی خفنی داری!!! در حالیکه بعدا خدا برات همونو پیش میاره تا ببینی چقدر ضعیف و حقیری!
_همسری افسردگی گرفته از بس تو خونه بوده! کاش بتونم یه کاری براش انجام بدم!
بلد نیستم با حرف زدن حالشو خوب کنم هرچند با حرف زدن حالش خوب نمیشه،
شاید سفر بهترش کنه،
این اتاق دیگه برای لعنتی شده.
جوجه کوچولو میخواست بره آتلیه عکس بندازه، مامانش گفت براش کلاه ببافم. ازونجا که تو شصتاتا کانال بافتنی عضوم این مدل بنظرم هم قشنگ بود هم آسون و زود هم تموم شد. اندازه ایکه کلاه دراومد برای برادرزاده ی دوساله ام خوب بود. آموزش رج به رج این کلاه رو در ادامه مطلب میذارم شاید به درد کسی بخوره.
خب! هر چی با گوشی نوشتم و فرستادم دود شد رفت هوا!!!
خلاصش این بود که تولد 49 سالگی مامان بود. همه+ پیتزا+کیک شکلاتی+مانتو روسری+خوشی+خانواده
اولین سالگرد خواستگاری همسر هم بود.
عوف! ذوقم کور شد خب :/
اهم اخبار:
_آبان 1395 امروز آمد.
_لنگ در گچ است، پس از فرازونشیبهای بسیار! عملی دوباره و بخیه شوری های فراوان و سیخِ بیرون زده از پا و صدالبته درد و رنج فراوان که عامل پیری زودرسمان را مهیا کرد، شکرخدا و بسیار زیاد شکر که خداوند نعمته فراموشی را عطا کرد وگرنه نامبرده را از پنجره پرت میکردم پایین ! گناه دارد ولی ترکیدم خو!
_ در خرید سیسیمونیِ خواعرشوعر کمک بسزایی کردم. امروز هم کالسکه و کریر و ملزومات را بسته بندی کردیم که همراهِ مادری مهربان و فداکار بفرستیم اونور آب.
_ از خودم چه خبر؟ چند بار اومدم اینجا سرزدم پست هم نوشتم ولی موقع ارسال بازی درآورد و به فنا رفت. یکم از دوران اوج بحران رد شدم و فرصت برای دیدار دوستان فراهم شد، هفته پیش با بروبچ دانشگاه رفتیم یجا نشستیم یکم حرف زدیم. غنیمت فرصتی بود برای دیدن روی ماهشون. (جهت یادآوری:گاندی) این هفته ام مهمونی و هفته بعد هم مهمونی ... دیگه به روزشماری افتاده رفتنمون تقریباً. گچ که باز بشه رفتیم باز :/
_ روزهای پاییزی ... لذتِ دست گرفتن میل و کاموا
گچ پایِ نامبرده رو باز کردن دیشب و وقتی با مامان شوعر رفتیم وسایل ببریم براش دکترش اومد آتل براش ببنده
:/ موقعی که میخواست آتلو ببنده از بس نامبرده درد داشت من ضعف کردم فشارم افتاد ...
زن اینگونه باید شجاع باشه ... در این حد و حدود ینیا!!!
شوعرجانو امروز بیمارستان بستری کردیم. فردا بعدازظهر عمل در پیش داره بامیدخدا بخیر بگذره و پاش از روز اولم بهتر بشه. تو بخشی که بستری شد همه مدافع بودن و برادرانِ دست و پا شیکسته آشنا دراومدن، امشب میریم باز بیمارستان ببینیمش و یکم خوراکی براش ببریم. حالا صبح اون وسط من حالت تهوع گرفتم یهویی اصلا حالم بدددد! ولی کم کم نرمال شدم ولی دل دردو هنوزم دارم:( الان زنگ زدم به شوعر گفت عکس گرفتن دوباره یه جای دیگم تو زانو شکسته! سه جا خدا بده برکت!!! اون قسمته پاشنه ی پا از همش بدتره چون پین و پیچ میخواد :(( ... یامن اسمه دوا و ذکره شفاء
دیگه همین! دلم درد میکنه خب :((
تلگرافی ثبت کنم:
1.اومدیم ایران - من جدا - شوعر جدا
2. شوعر مجروح شده - شکستگی پا
3. وطنم پاره ی تنم (قلب)
پ.ن: شوعری خوبه ، فعلا پاش تو گچه. اومدیم عمل کنه اینجا و یماهیم بمونه که دوا درمون بشه. این وسط مامان و بابا و خواعرکوچیکه ضایع شدن که داشتن میومندن به ما سر بزنن :-)) ان شاءالله یوقت دیگه. بسی مشعوفم که اومدم خونه! کاش که برنگردم :-) بلطف ایزد منان! و در آخر که دم آخری همچین همسری از خجالته همه محبتاش دراومد -> گاو نه من شیرده! تو دلم میخوام سر به تنش نباشه :دی
چرخ خیاطیم اومد :-)