بهار اومد و سال نویی دیگر !
هیچیش شبیه سال تحویل نبود والا، همسری رفته مناطق زلزله زده برای کمک برای ساخت و ساز و هرچند دوریش سخته ولی خودم اجازه دادم بره. سال جدید خوبی برای همه آرزومندم و پر روزی :-) پر از خنده و عشق
یکی از بزرگترین نعمتهایی که خدا به زن ها میبخشه اینه که همسری رو سر راهشون قرار بده که بتونن بهش تکیه کنن و ازون طرف در مورد مردها همسری بهشون عطا کنه که بتونن تو سختی ها و گردنه های زندگی روش حساب کنن و غمتو زیاد نکنه بلکه مرهمت باشه .
حالا این اتفاق امشب باعث شد که دلم بخواد یکم تو وبلاگم وراجی کنم، این مملکته مام که عتیقس واقعا! با عوض شدنه تیم روی کار شهرداری و اومدن باند جدیدشون داداش منم بیکار شد و ازونجایی که تا آبدارچی عوض میشه خب داداش منکه جای خودشو داشت حالا امشب با همسر من درددل کرده و باهاش صحبت کرده منم داشتم فکر میکردم که اگه برادرم همسری همراه داشت و همونطور که گفتم میشد روش حساب کرد بازم اینقد داداشم بهم میریخت؟ و متاسفانه از همچین نعمتی بی نصیبه. افسوس!
همین دیگه، یکم افسوس خوردن برای این دنیا کافیه چون هر کسی تو زندگیش ازین سوژه ها داره و روش کناراومدن باهاش رو یاد گرفته
برای خنده بگم که امروز تولدم به قمری بود، فقط مامانم یادش بود. فداش بشم
و اینک سی سالگی ...
هنوز نه باورم میشه و حتی نمیخوام باور کنم که این حادثه باعث شده یک انسان ارزشمند از دست بره! حیف! دکتر کردی انسان بزرگ و ارزشمندی بود که در سانحه هوایی هواپیمای تهران-یاسوج حضور داشتن ... حیف از این مرد! حیف... یه آدمهایی هستن که اگه بمیرن انگار نه انگار ولی یه آدمهایی هستن که اگه از دست برن انگار چندین نفر از دست رفتن ... عبدالرضا کردی از این آدمها بود.
امشب اومدم خونه پدری، از در که وارد شدم بابا اومد استقبالم و دست دادیم و خوش و بش کردیم و سراغه همسرو گرفت :-) منم گفتم پاره وقت ازدواج کردم :-)) الان مامانم باز یادش افتاد و خندید. الهی قربونشون برم که اینقد ماهن. بابا بعد از چهل روز یه چند روزیه برگشته و امشب بهم گفت شاید بتونه یه کاری کنه که خادم حرم امام رضا (ع) بشم و من چشمام برق زد از خوشحالی ، حتی اگه اسمم تو لیست انتظار باشه هم راضی هستم وای چه برسه به اینکه به واقعیت بدل شه.
یه چند روزی هست که باز زندگی مشترکمون شروع شده بهد از مدتها! تقریبا بعد از یکسال برگشتیم خونه خودمون ! عجیبا غریبا! یخچالمون خراب شده بود یعنی گاز خالی کرده بود که دادیم درستش کردن همچین گوشمونو بریدن در هزینه ها! البته خداروشکر زندگی روندش ادامه داره. یه خبر خوبی برای خودم دارم که یه خونه خریدیم تو یه محله ی خوب که ازین بابت خیلی خوشحالم البته فعلا تا مبلغش جور شه باس یسال بره رهن ولی عالیه و خیالم خیلی ازین بابت راحت شده، البته که هنوز ماشین نداریم که اونم همسری یکم بی ماشینی بکشه کارش درست میشه که باید رضایت بده به ماشینهای پایینتر که جزء محالاته :-)
روزهای آخر سی سالگی ... هر چند همسر اعتقاد داره که از وقتی سی سالش شده حس میکنه پرده ای از جلو چشمانش کنار رفته ولی من با 54روز اختلاف در ولادت همچین عقیده ای ندارم و سی به بعد همین طور ادامه پیدا میکنه که سی و قبلش میگذشت، فقط ممکنه چند تار موی سپید غافلگیرم کنه که اونم با آغوش باز پذیرا هستم.
دارم به این فکر میکنم که امکان داره یه روزی پرده از همه ی رازهای جهان برداشته بشه؟ اگه قرار باشه از من بپرسن من هیچوقت دلم نمیخواد این اتفاق بیفته و دلم میخواد رازهای جهان همیشه و همیشه پنهان بمونن. نمیدونم چطور این فکر به سرم زد ولی مهم نیست دلیلش هر چیزی باشه من تا آخر دنیا طرفداره رازداری هستم.
یه سری خاطرات و یه سری آدمها مثل روز برام روشن هستن و خاطراتشون رو هر از چندگاهی مرور میکنم دلم میخواد یادشون و چهره شون برام تازگی داشته باشه حتی بطرز احمقانه ای دلم میخواد باز دیداری باهاشون تازه کنم و خب هنوز اونقد احمق نشدم. نمیدونم در آینده چه اتفاقاتی قراره بیفته و هیجانش هم به همین بی خبریه! :-)
شب از نیمه گذشته ...
حوصلم خیلی سررفته تا اونجا که دو تا سریال فوق چرت رو دارم میبینم ولی لطفا یه کتابی؟ یه فیلمی؟ یه سریالی بهم معرفی کنید. هرچند میدونم خیلی اینجا رهگذر نداره
هیچ اتفاقی از این بهتر نیست که نوتیفای برات بیاد
که کامنت جدید داری و بدو بدو بیای و کامنت محبت آمیز از بهترین دوست مجازیت داشته باشی:-)
_ امشب داشتم فکر میکردم که چقدر زیاد مامانمو دوست دارم، خیلی زیادددد. مامانم ازون مامانایی که مارو لوس و نازنازی بار آورده باشه و اینجوریم نبوده که رفاه از سروکولمون بالا بره ولی با این وجود مامانم همیشه بهمون راه و رسم درستو گوشزد کرده و بعضی وقتا حتی با پس گردنی:-)) باشد که رستگار شده باشیم. فقط دلم میخواست یادآوری کنم این روزهایی که باهاش هستم بیشتر باید قدرشو بدونم.
_اینستاگرام و تلگرام رو فرستادن هوا به لطف شیطنته بعضی بیش فعالان، داشتم فکر میکردم کاش همه برگردن به وبلاگاشون ولی میدونم غیرممکنه و شونصد میلیون آدم مثل خودم امشب داشتن دنبال فیلترشکن میگشتن
_شبها چند دقیقه ای بافتنی میبافم، یه پلیور بافتنی طوسی رنگ که به جاهای سختشم رسیده و خیلی سنگین شده، اگه پوشیده نشه قطعا تو ذوقم میخوره.
_چند روزپیشا بابا رفت مشهد، برای کار رفت، خداکنه موفق باشه، جاش خونه خالیه.
_این خواهره گرامی که امسال با کنکورش کشت مارو!!! از الان تا صبح گوشیش داره آلارم میزنه، آخرش دانشگاه آزاد ممسنی قبول میشه.
_مامان میگه برای خودت دعا کن، چه دعایی بهتر از عاقبت بخیری و یه عالمه چیزای خوب دیگه البته.
تو کار من را تمام کردی
با آن چشم های خوب
آن دست های مهربان
آن نفس های گرم
تو کار من را ساختی
با زیباترین سلاح های تنت
و این مرگ
آسان نیست...
سید محمد مرکبیان