سالها قبل این وبلاگ همدرد و مونس روزهای تنهایی بود و حالا تنهایی جایی که به ذهنم رسید بهش پناه بیارم اینجاست...
چهارماه و چندروزه که مادر شدم
فعلا همین و تمام
امروز با دوستان باتفاق تشریف بردیم باغ کتاب، خب اینکه با چه زاجراتی برنامه جور شد بماند چون همشون بچه مچه دارن ولی بالاخره جور شد. دمه اذان ظهر دور هم جمع شدیم و برای نماز رفتیم نمازخونه، داشتیم بیرون میومدیم یه خانم و آقای جوون تو نمازخونه داشتن دل میدادن و قلوه میگرفتن، آقاهه اینقد به چشمم آشنا اومد که حد نداشت، هی نگاه کردم و هی گفتم این فامیل ماست! ولی زن داره، دوتا بچه داره! اینجا تو این وضعیت چیکار میکنه؟ این دختره کیه؟ این پوزیشنه خواستگاریه اینطوری نشسته رویروی دختره دارن صحبت میکنن. دیگه من تو فکره اینکه شاید شبیه و شاید نباشه و شاید... رفتیم. موقع ناهار رفتیم رستوران باز اونجا دیدمشون! برای ناهار اونجا نشسته بودن! دیگه مخم داشت سوت میکشید که این همون هست یا نه؟ وقتی نشستیم به بابام زنگ زدم گفتم به این آقاهه زنگ بزنه ببینم اگه گوشی رو برداشت حتما خودشه، که گوشی رو برنداشته بود. دیگه از کلم داشت دود بلند میشد، هی ام حرص میخوردم که این آقا یه زن داره پنجه ی آفتاب! دوتا دختر داره، دخترش دومی تازه بدنیا اومده... آخه مگه میشه؟ یعنی میشه دونفر اینقد شبیه هم باشن؟ دیگه دلو زدم به دریا گفتم میرم جلو سلام علیک میکنم اگه خودش نبود که هیچی! اگه خودش بودم... باز پشیمون شدم، گفتم من که نمیخوام آبروی مردمو ببرم به کسی ام نمیخوام بگم، ولش کن و ازین حرفا. ولی باز حالم بد بود! دوستم گفت پاشو برو، موندم خب برم چی بهش بگم؟ دیگه پاشدم رفتم که رفتم. سلام علیک کردمو و گفتم شک داشتم شما باشید، قدم نورسیده مبارک، ببخشید ما تبریک نگفتیم، شماره خانمتونو بدین تلفنی تبریک بگم. دیگه حال و احوال و اونم همچین ریلکس و بعدم اومدم نشستم.
همش فکر میکردم شاید اون دختر که ظاهری خیلی مذهبیم داشت نمیدونه این مرد زن داره، اگه میدونست حتما ادامه نمیداد. قصدم این بود دختره متوجه بشه این مرد زن و بچه داره. که البته اون دختر پرروتر از این حرفا بود چون بعد ازون همینجوری نشستن و ادامه ی صحبت و غذا خوردن! انگار نه انگار! اگه نمیدونست یکه میخورد که نخورد. بعد که برگشتم بااینکه نمیخاستم تو خونه مطرح کنم ولی بابام میدونست و گفت یبارم خودش تو حرم امام رضا ع این دوتا رو دیده و البته برعکس من بروی خودش نیاورده! فکر میکنم کار من درستتر بود، درسته که یه پروریی خاصی تو رفتنم بود ولی نیتم فقط تذکر دادنه زشتی کارشون بود. و اینکه زن این بنده خدا رو من دیدم، فوق العاده زیبا و خوش اخلاق و بساز! الانم این مرده بردتش شهرغریب دور از خانوادش زندگی میکنه.
شرایط شرایط خاصیه، کساییکه منو بیشتر میشناسن شاید بهم پوزخند بزنن ولی من اینطرف ایستادم الان، نمیدونم چرا دخترای مذهبی به خودشون اجازه میدن وارد یه رابطه با آدم متاهل بشن! دیگه قضیه رو بیشتر باز نکنم که خودم هم درگیر همچین جریانی بودم و کسیکه حداقل میفهمه زن طرف خبر داره بد نیست یکم حیا کنه و پا پس بکشه.
اصلا استعداد مثل در و گهر داره میریزه ازین عنوانی که انتخاب کردم :-)) حالا یعنی فردا میرم سونوگرافی که اگه جناب طاقچه بالا نذارن دیگه باید معلوم بشه کاکل زری هستن یا دامن زری. ما که دلمون میره طرفه کت شلوار مردونه ولی خب ممکنه دختر باشه و غافلگیر شم.
میخاستم یچیز دیگه هایی بگم حالا، شوعره دیر میاد خونه تا مغازه رو بشوره بسابه بیاد اذان صبح میرسه خونه. چند شب پیش اومد خونه و داشت پولای تو جیبشو میذاشت تو کمد و خلاصه، یکی از فنجونای بوفه رو انداخت شیکوند :/ اینقده قاطی کردم یهو! حالا چرا؟ سال تا سال دست به این سرویس چینیه نمیزنم و همینجوری تو بوفه انبار شده، نیتم این بود که این دخترخاله عروس شد بدمش خاله بذاره تو جهازش. همین که باباش یه هفته پیش مرد! از بس که مرحوم دست خرج کردن برای هیچ کس و حتی برای بچه های خودش نداشت و خسیس بود! بعد فک کردم عع! این باباهه مرد که! چته!؟ آروم بگیر! دیگه اینا باید با پول ارث باباشون برا تو سرویس چینی بخرن :-)) بازم خداروشکر که با مردنش اینقد روزنه های امید رو تو دلها زنده کرد، البته اگه این بد بودن بعد از مرگش هم ادامه نداشته باشه و یه خدابیامرزی برای خودش بذاره. چون وکیلش اینا رو صدا زده گفته هفتادهشتاد تا طلبکار داره://
پ.ن: از زیادی مخاطب و شلوغی وبلاگ همش دارم فکر میکنم که چطوری دارم مینویسم؟ طرز نوشتنم عوض شده؟ تو نوشتنام عصبانیم؟ شاید!
یه فامیلی داشتیم که دیگه چند وقتی بود فامیل نبود درواقع، طلاق گرفته بودن ولی بچه ها با مادرشون زندگی میکردن. چند شب پیش تو یه مراسم عروسی این مرده مذکور از شدت فشارخون بالا جان به جان آفرین تسلیم کرد. در توصیف ویژگی های اخلاقی مرحوم همین بس که دلم راضی به گفتنه خدابیآمرزه براش نمیشه بسکه در طول حیاتش در حق خانواده ظلم کرد. این خانومه فامیل ما به کنار که خوش بجیگر کرد حتی به دوتا بچش هم روا نداشت و از جز دادن فروگذار نمیکرد. چند روزه دارم فکر میکنم بعد از مرگ هیچ فرصتی برای جبران و طلب حلیت نیست، اون دستش از دنیا کوتاهه و فکر و ذکر بازمانده ها فقط ارثی که بجا گذاشته هست. حالا نکته جالب اینه چقدر زن و بچه میتونن خوب باشن که براش خدابیامرزی میگن، من اگه جای اونا بودم اصلا نمیتونستم اینقد سخاوتمند و بخشنده باشم. چقدر بخشش آدما رو بزرگ میکنه، اونم بخشیدنه همچین آدمی!!! امروز مراسم سوم و هفتم تو مسجد ولیعصر شهرک برگزار میشه علی رغم اینکه اصلا دلم نمیخاد شرکت کنم ولی میرم فقط بخاطر اون زن، اون زنی که با همه رنجهایی که متحمل شده بخاطر دل دریایی که داره برای شوهرسابقش اشک ریخته. بچه هاش وضعیت خوبی ندارن، کمبود محبت شدید و تربیتی که ناشی از یه پدر به شدت بداخلاق و خسیسه، امیدوارم با پولی که بهشون میرسه و اگه بذارن برسه البته، بتونن زندگی آسوده و بهتری رو تجربه کنن. خانواده ی ما خانواده ی مرفه و پولداری نیست و ممکنه بعضی وقتها از لحاظ مالی خیلی عالی نبودیم ولی همیشه پدرومادرم از جون و دلشون برای ما مایه گذاشتن و جونم براشون درمیره. داشتن پدرومادر یه نعمته که باید شاکرش بود ولی داشتن پدرومادری که حامی و همراهت باشن ازون نعمتاس که هرکسی نصیبش نمیشه، الحمدلله ازین نعمت بیکران. از خدا میخوام منم مادر خوبی برای جوجه الان و جوجه های بعدی باشم :-) مادری که بشه روش حساب کرد و دامن مهرش همیشه برای بچه ها گسترده باشه.
_حالا با این خدابیامرزی ها و بعلاوه اینکه مرحوم نمازخون و روزه بگیر بوده! و در حفظ ظاهر دین چیزی کم نمیذاشته! اوضاع حساب کتاب اون طرف چه خبره؟؟؟ چشمم آب نمیخوره... دلم براش میسوزه که نتونست بهتر باشه، تاوان سختی باید بده.
_شارژ گوشیم تموم شده و خونه ی مامانمم، شارژر هم نیوردم دیگه از بی گوشی ای اومدم پای لپ تاب، اول گوگلو باز کردم، بعد خبرگزاری فارس، بعد صفحه اول بلاگفا ... لابه لای صفحات بروز شده ی بلاگفا، دلم بلاگِ بروز شده خاست. چند تا از پست های یه دختری که پزشکی تازه قبول شده رو خوندم، چه خوبن آدماییکه هنوز وب مینویسن، یه کشفی ام کردم انگار آدم جوونتره بیشتر میل به بیرون ریزی و حرف زدن داره، بیشتر که زندگی میکنی میبینی اشتباه میکردی که فکر میکردی با حرف زدنات میفهمنت، شاید بیشترین فایدش این باشه که حرف بزنی دلت باز میشه نباید توقع داشته باشی حس درونیتو درک کنن، بشنون و قضاوتت نکنن (چقد تلخ شد بااینکه خوشو و خوبم و همه چی آرومه) حالا اینو میگفتم، دلم قالب عوض کردنای وبلاگی رو خواست. از میون دوره های زندگی بعضیاش هست که دلم میخاد باز تکرار شن و بعضیاش که نه اصلا تکرار نشن. دوران وبلاگی و دوران راهنمایی رو دلم میخاد، دوران کودکی هم جذابه برام و بهم حسابی خوش گذشته. بقیش برنگرده :)) بقیش روی هم رفته یه بیست و هفت هشت سالی بشه انگار.
_یجایی نوشته بود تا اینجاشو آرزو کرده بودم حالا که بهش رسیدم دیگه نمیدونم و بسه و بمیرم. بهش فک کردم برا منم اینجوری بوده؟ نه فک نکنم. تو دلم همش شور میزنه خدایا حالا که به آرزوم رسیدم حالا اصلشه، حالا بسم الله، حالا دلم میخاد اینجوری باشه اونجوری باشه ... حالا توان بده حالا آدمترم کن حالا واقعا به آدمیت احتیاج دارم.
_فک میکنم آدم درست حسابی تو زندگیمون ندیده باشیم خیلی بددردیه! ینی انسان واقعی اینقد کم دیده باشی که مثلا منو ببینی خرکیف شی. نماز و روزه و دعا و چله که دلیل آدم بودن نیست، ینی دلیل لازم شاید باشه ولی هیچ وقت کافی نیست، همین منو! بیاد خدا بریزه روی دایره بوی تعفن بعضی قسمتا، همون آدمه که خیلی ذوق منو کرده رو فراری میده تا آخرعمرش. البته خدا رو شکر که این آبرورو بهم داده که ظاهر فریبنده ای دارم ولی غصم میشه که کاش آدمتر بودم.یه افسوس هم برای کساییکه آدم درست و حسابی تو عمرشون کم دیدن که گهرشناسی بلد نیستن و هر کلوخی میبینن فک میکنن الماسه.
_ دیشب الگو لباس خارشوعر رو کشیدم و الان میشینم تمومش میکنم. فکر نکنم برسم تا قبل تاریکی ببرمش ولی اینو میخاستم بگم خیاطی رو شروع کردم حالا یا این پارچه رو خراب میکنم یا با دوختنش اعتماد به نفسم میره بالا. حالا بماند اون کسیکه این اعتمادو بمن کرده چه دریادلی بوده:))
_این چندوقته همش به سرچم برای خرید تخت و کمد، مخم سوت کشیده از قیمتا. فک کنم متریال طلاست. اخه یه تخت نوزاد هفت میلیون؟ چه خبره؟ یه مدل دیدم ببینم بسازن چقد در میاد. بقول شوعره ولش کن بره یه جعبه میوه میگیریم میذاریمش اون تو بخوابه :)) والا بخدا.
فعلا همین حرفا تا ظهور بعدیم.
عجب تیتری زدم :-)) بسیار جذاب و فضول بیدارکنندس!!!
خب ازونجا که ایده ی نوشتن وبلاگ برای بچه ها ایده ی لوس و بیمزه ایه منم تصمیم ندارم اینجا قربون دست و پای بلوری ایشون برم، از امروز هر وقت دلم براش حرف داشت تصمیم گرفتم برای یه ایمیل بفرستم، امید ندارم که با بزرگ شدنش استقبال کنه ازین همه خلاقیته مادرش و شایدم هیچ وقت دلم نخواد که نوشته هامو بخونه ولی دوتا نتیجه ی مفید داره، اول اینکه میلیونها خواننده ی وبلاگم فحشم نمیدن از چرت و پرت گویی های یه مادر و اینکه منم به مقصودم میرسم و عطش نوشتن برای جوجه هم برطرف میشه. راستی جوجه حالش خوبه و چه خبری ازین بهتر.
طاعات و عبادات قبول و التماس دعا
با خودم کلنجار میرفتم که بنویسم؟ ننویسم؟ و اون فکر همیشگی که گم و گور بشم رهام نمیکرد ولی خب نتیجش الانه که دارم مینویسم و تعریف میکنم. از خدا که پنهون نیست ازین وبلاگ هم پنهون نمیمونه حرفایی که تو دلم تکرار میکنم تا بالاخره یه جایی ثبت بشه. راستی ده سال وبلاگ نویسی پر شده و دهه جدید وبلاگ نویسی رو خودم به تنهایی دارم آغاز میکنم و خیل عظیم دوستانی که باهاشون شروع کردم و ازشون انرژی میگرفتم الان دود شدن رفتن هوا! پس خداقوت و خسته نباشید میگم بخودم و آرزوی موفقیت در دومین دهه وبلاگی برای خودم دارم.
قرار بود فردا اولین روز ماه مبارک باشه که ظاهرا ماه رخ نداده و کاسه کوزه رو ریخته بهم، منم فک کردم سحری درست کنم یه غذای قاطی پاتی پلو با قارچ و هویج گذاشتم که تالا نپخته بودم:)) البته این روزا همچین آشپزی بکن هم نیستم و برای حفظ آبرو و جلوگیری از نمردن پاشدم بالاخره. حالا دلیل این همه تنبلی و هیشکاری نکردن چیزی نیست جز اینکه نی نی تو راهی دارم و بالاخره پس از دعاها و زجه ها اشکهای فراوان، خدا به ما عنایت کرده و یه تودلی دارم. این چند وقته هم بخاطر کار همسری که صبح تا شب نیست تقریبا من بیشتر خونه ی مامانم بودم. الانم که اینجا خونه ی خودمونم از عجایب خلقته که گاهی پیش میاد:)
مادربودن و مادرنبودن برام تاحالا فرق چندانی نداشته، البته چندتا حس خوب داشته. اینکه اصلا فکرشو نکنی و بیخیالش باشی یه دفعه با یه موجودی درونت به خودت بیای! یا اینکه دیگه بعد سی و یک سالی که از سنت میگذره توام با بقیه دوستات که مادرن حرف و حس مشترک پیدا کردی! اینکه حس میکنی داری بچه ی مردمو حمل میکنی و باید خیلی مراقبش باشی چون صدتا پدرومادر داره! و استرسهای سالم بودنش و استرس مادرخوب بودن! همه ی اینا در حالیه که هنوز باور نکردی که مادری! درسته، همش توهم و خیاله! فقط یبار دکتر با سونوگرافی بهت گفته که خب ایشون وجود دارن! همین. فکر کنم تا پس فردا که باز برم سونو بیشتر بتونم باور کنم و اون حسه طلایی تا در آغوش گرفتنش کامل نمیشه. فعلا فقط عکسای اینترنتی و اینکه الان اندازه ی لیموترشه میتونه حس کنجکاوی رو پاسخ بده. و این تازه شروع راهه. دیر شروع شد این راه الان باید عروس داماد داشته باشم:/ والا!!!
حالا اون اول همچین اومدم گفتم ماه مبارک! فک کردین الان قراره روزه بگیرم؟ :-)) زهی خیال باطل(باتشکر از همکاری فرزندم برای روزه خواری)
پ.ن: التماس دعا مخصوص برای اینکه جوجه مون سالم و سلامت باشه و مادری را از نگرانی برهاند.
واضح و مبرهنه تنها و تو غار زندگی نمیکنیم، خب قبل از سخنرانی وموعظه باید بگم که یه اتفاقی افتاد و من به این اکتشافات عظیم دست پیدا کردم. داشتم میفرمودم که تک تک تصمیمات و رفتارهامون تاثیرگذاره رو آینده خودمون و زندگی آدمای نگون بختی که اطرافمون هستن. یه ثانیه یه غلطی میکنیم و تمام ذهنیات و تمام عقاید و احساسات یکی دیگه یا شاید چند نفرو به گند میکشیم. اینقد بالغ نشدیم که قبل از غلط کردن به عواقبش فکر کنیم و بعد اینکه مچمونو گرفتن در بهترین حالت البته، به شکر خوردن میفتیم که ... که همون جملات معروف که همه موقع شکرخوردن به زبون میارن. توقع انصاف و چشم پوشی نداشته باشیم. خب حرفای صدمن یه غاز من در اینجا تقریبا به پایان میرسه، نباید انتظار میداشتم که زندگی همیشه با روی خوش جلو بره چون قبلا بهم ثابت کرده بود چه عجایبی برام میتونه رو کنه. این بار ماجرای جدیدی برام رو نکرده و یه بازی تکراریه از یه صفت واقعا نکوهیده در قشری از آدمای جامعه! ولی این بار آدمی که این بازی رو شروع کرده برام جای سواله! درسته که به آدما نباید زیاد بها داد و زیادتر از لیاقتشون نباید حساب باز کرد. همیشه باید منتظر باشی که خنجرشون وسط قلبت فرود بیاد. روزهای خوب و خوشی رو میگذرونم دلم میخواد همچنان این روزها ادامه پیدا کنه، حاجتی که چند سال براش دست به دعا بودم مستجاب شده و من سرخوشم ازین استجابت. این اتفاق با وجود دوازده ساعت اشکه مداوم نمیتونه خرابش کنه.
با وجود شعاری بودن این حرفا ولی به یقین رسیدم که تنها خداست که باید روش حساب کرد و بهش تکیه کرد، بهت دروغ نمیگه و پای حرفاش می ایسته. مهربونه و حرفایی نمیزنه که وجودشو نداره، خلاصه خداجون خودتو عشقه. با بندگی های کجه کولم بازم میخوام خودمو جا بدم تو صفه آدماییکه ادعای بندگی دارن.
موضوع خاصی برای وراجی کردن ندارم فقط چون اومدم پای لپ تاپ و نمیخوام لذت تایپ کردن رو از دست بدم یکم ورِ روزمره میزنم. دیروز رفتم بیمارستان دامپزشکی بخاطر یکی از پرنده ها، بال مبارک آسیب دیده بود و اسیر شدیم. حالا رفتن و سه ساعت منتظر بودن تا نوبتم بشه یطرف! صدای سگ و گربه ی ملت یطرف! یه سوال واقعا برام ایجاد شده، اینا چطوری با سگ زندگی میکنن ؟؟؟ خب اونام میگن شما چطوری با پرنده زندگی میکنید ماام همونطوری و من قانع میشم:))) بعد سه ساعت منتظر شدن و لرزیدن تن و بدنمون از صدای سگان ملت! دکی تشخیص داد که جناب پرنده می تونه با این وضعیت ادامه بده و مشکل خاصی نداره، علی برکت اله. امروزم رفتم دکتر و فردام میرم دکتر و پس فردام وقت دکتر دارم، البته برای ویزیت آدمیزاد! خب این بود کمی از این روزهای بهاری عزیز.
بااینکه سرم داره میترکه از بیخوابی و چپه چوله ام ولی حیفم اومد بخوابم و امشبو ننویسم. بالاخره این غولِ مغازه شکست خورد و امشب افتتاح شد. چی فکر میکردن و چی شد، با تصور ساز و دهل و بادکنک و دیدیری دیری ماشاءالله برنامه ریزی کردن و هیچکدوم عملی تشد چون کفگیر بدجوری به ته دیگ اصابت کرده و صداش همه جارو برداشته. به جاش امشب وقتی ساعت دوشب همسره اومد منو از خونه ی ننم برداره و بریم، یسر سرِخودرو رو کج کردیم ببرتمون مغازه شونو، بستنیهای نورسیده رو تست بزنیم بچمون نیفته، پامونو گذاشتیم و تا همسره هنرنمایی کنه، مشتری اومد:-)) صف بستن آی شلوغ شد! ملت خواب ندارن ساعت سه شب!!! دیگه یساعت باروت قط شده بود مردمم پوسیدن توخونه والا:)) خلاصه که همسره اسکوپ بدست و با دستانی لرزون بستنی سرو میکرد و منم خوش خوشان بستنی میخوردمو فیلم میگرفتمو، کارت میکشیدم (بح بح پول) دیگه ترسیدیم پلیس بیاد پلمپمون کنه کرکره رو دادیم پایین. رفتیم خودمپن بستنی بخوریم که کاسبی شیرینی نصیبمون شد و اینگونه افتتاح شد. باحضور افتخاری بنده و دستان لرزان بستنی فروش. چرخش بچرخه، روزی با خنده و شادی مردم دلچسبه. بتاریخ دوازدهم فروردین نودوهشت خورشیدی