به یاد دارم اون روز که گوشه سفیدِ یه کاغذی رو سیاه می کردم و برای خودم برنامه ریزی می کردم
که ساله دیگه فلان کار ، سال بعدش فلان کار ، سالِ بعد فلان کار و این جوریا بودکه برای 10 ساله آینده ام برنامه ریزی کردم ،
یه چشم اندازه 10 ساله ، مثلِ سند چشم انداز ، ولی برای ره گذر ...
زمان بندیه اون برنامه ریزی به هم خورده !
یه حسه مبهمی دارم ، نمی شه برای کسی توضیح داد ، حتی نمی شه براش پست گذاشت ...
نمی شه اسمشو شکست گذاشت ، ولی حتی اسمش شکست باشه
نمی خوام اون قدر ضعیف باشم که بهش اعتراف کنم ...
شدیدا به صبور بودن احتیاج دارم ، صبر ، صبر ، صبــــــــــــــر ...
باید یاد بگیرم که باید تو زندگی شکست خورد ، زمین خورد ، گاهی زود به نتیجه نرسید ...
پ.ن: وقتی دوستانه خوبی داری که احوالت رو پیگیر هستن اول باید خدا رو شکر کنی
و بعد براشون پی نوشت بذاری که : من خوبم و این پست حدیث نفس بود ، اینجا همه چیز خوبه !