روزها و ساعتها همیشه اونقد بد و زجرآور نیستن قطعا. نمیدونم چه مرضی هست که هر وقت از روزگار به تنگ میام همون موقعم گذر به بلاگ میفته. ایندفعه خیلی دیگه از خودم حرصم گرفت، الان اومدم که ثبت کنم، همه چی خوبه و خیلی وقته به فرازونشیبا عادت کردم و فقط کافیه چند ساعت بخوابم تا همه چیو فراموش کنم، فراموش که نه ، حلاجی کنم و بسپرم به زمان. شکر خداییکه این جحم از صبر و تحمل رو در وجودم قرار داد. دیشب رفتیم حرم، درو باز نکردن و ما تو حیاط نشستیم... برای ما شب خوبی شد خلاصه که این نیز بگذرد و کاش خونه و ماشین و لباس و ... زرق و برق دنیا میتونست منو خوشحال کنه که اینقدر حسِ تنهایی نکنم سرم گرم میشد به این دنیای رنگارنگ و مثل همه بودم. همه چطور میتونن اینجوری باشن؟ چطور دنیا اینقد سرگرمشون میکنه؟