وقتی خوابم یه عالمه ایده ی جذاب و جالب برای نوشتن دارم ولی حالا که با صفحه ی سفید مواجه میشم هیچی! همه چی میپره میره. تو فکرم بود در مورد پسرعموم یکم بنویسم، مطلب زیادی در موردش نمیدونم ولی بنظرم یکم جذاب اومد، چند سال پیش عموم به رحمت خدا رفت وقتیکه پسرعمو یه پسربچه ی دبستانی بیشتر نبود.یادم میاد روزاییکه از بهشت زهرا برمیگشتیم من و اون جلوی ماشین مینشستیم و به رویاپردازی میپرداختیم، حرفهای مختلف ازاینکه در آینده میخواد چی کاره بشه و چه چیزایی میخواد اختراع کنه و در مورد ماشین پرنده و اووو... یه عالمه حرفهای مختلف که با یه بچه ی دبستانی میشه زد. بعد از اون موقعها دیگه ما زیاد همدیگه رو ندیدیم و فقط دورادور ازشون باخبر بودیم و شنیدیم که زن عمو شوهر کرد و بعد هم پسرعمو با رتبه ی دورقمی تو یه دانشگاه خفن قبول شد. بعدا شنیدیم که پسرعمو به مادرش گفته اگه به من میخورد با من ازدواج میکرد که البته دور از ذهن هم نبود چون پسرها تو اون سنین یه حس خاصی دارن و حتی مثال زده بود که پیامبر با اختلاف سنی زیاد با حضرت خدیجه ازدواج کردن. البته این نکته جالبه که همه میخواستن منو بگیرن :-)) و هیچکدومشونم نگرفتن. بعد از اون زن عمو از همسر جدیدش بازم بچه دار شد و هنوزم زندگیشون ادامه داره ولی هیچ کس برای من نمیتونست جای عمو رو بگیره، با وجود دوتا عموی دیگه ولی عموحمید برای همه ی ما یه کس دیگه ای بود و خیلی زود رفت، حیف شد، خدا بیامرزتش.
این حرفارو همینجوری بی دلیل گفتم ، این روزا خونه ی مادرم در حال بخوروبخواب هستم و کلهم فکرکنم کارکردن یادم رفته :-)) همسری برگشته اونورآب و این دفعه میخواست کاراقتصادی انجام بده، حالا داره ارزیابی میکنه که ببینه چیکار بهتره. وقتی اومده بود یسر پیش دکی رفتیم و یسری قرص هم بهش داد تا ببینیم تا سه ماه آینده خدا چی میخواد، خیروبرکت باشه ان شاءالله.