امشب اومدم خونه پدری، از در که وارد شدم بابا اومد استقبالم و دست دادیم و خوش و بش کردیم و سراغه همسرو گرفت :-) منم گفتم پاره وقت ازدواج کردم :-)) الان مامانم باز یادش افتاد و خندید. الهی قربونشون برم که اینقد ماهن. بابا بعد از چهل روز یه چند روزیه برگشته و امشب بهم گفت شاید بتونه یه کاری کنه که خادم حرم امام رضا (ع) بشم و من چشمام برق زد از خوشحالی ، حتی اگه اسمم تو لیست انتظار باشه هم راضی هستم وای چه برسه به اینکه به واقعیت بدل شه.
یه چند روزی هست که باز زندگی مشترکمون شروع شده بهد از مدتها! تقریبا بعد از یکسال برگشتیم خونه خودمون ! عجیبا غریبا! یخچالمون خراب شده بود یعنی گاز خالی کرده بود که دادیم درستش کردن همچین گوشمونو بریدن در هزینه ها! البته خداروشکر زندگی روندش ادامه داره. یه خبر خوبی برای خودم دارم که یه خونه خریدیم تو یه محله ی خوب که ازین بابت خیلی خوشحالم البته فعلا تا مبلغش جور شه باس یسال بره رهن ولی عالیه و خیالم خیلی ازین بابت راحت شده، البته که هنوز ماشین نداریم که اونم همسری یکم بی ماشینی بکشه کارش درست میشه که باید رضایت بده به ماشینهای پایینتر که جزء محالاته :-)
روزهای آخر سی سالگی ... هر چند همسر اعتقاد داره که از وقتی سی سالش شده حس میکنه پرده ای از جلو چشمانش کنار رفته ولی من با 54روز اختلاف در ولادت همچین عقیده ای ندارم و سی به بعد همین طور ادامه پیدا میکنه که سی و قبلش میگذشت، فقط ممکنه چند تار موی سپید غافلگیرم کنه که اونم با آغوش باز پذیرا هستم.