برای یک شروع دوباره خیلی پیرم، شروع کردن به جوون بودن احتیاج داره و من از سی سالگی مدتهاست عبور کردم و الان باید دوران ثبات رو طی کنم. تازه نوشتن تو یه آدرس جدید خیلی هیجان انگیز به نظر نمیاد، جایی که آشنایی نداری و دلیلی هم نداری شاید! ولی این وسوسه ی هر روز رهام نمیکنه که دوست دارم بنویسم و مچاله کنم و بندازم دور. این وبلاگ با عشق و علاقه شروع نمیشه و مثل همیشه با نیاز شروع میشه، اون چند تا نوشته ی قبلی استحقاقشون فقط پاک شدن بود و بس! میخوام اینجا (...) باشم و درگوشی با خودم حرف بزنم. سلام (.....)
آبان_2
الان منتهی الیه آمال و آرزوهام خلاصه شده در یک بچه! وقتی رفیقم استوری میذاره که حالش خوب نیست و ازین حرفا، یه لحظه با خودم نجوا میکنم که اون باید حالش خوب باشه. دوتا بچه داره، یه دختر خانوم و یه پسر کاکل زری که تازه بدنیا اومده و دنیای هر کسی رو غرق در شادی ممکنه بکنه. حداقل در مورد ما اینطوری میتونه باشه. وقتی همسری به شوخی میگه:............ شاید رد شیم و بریم ولی دنیا رو سرم خراب میشه و روزی نیست که به این فکر نکنم که نکنه تا آخرش خدا نخواد بهمون اولاد بده و میترسم... دلم میخواد به داشته هام فکر کنم و به تمام چیزای خوبی که خدا بهم داده تا شاید لحظه ای خودمو قانع کنم که میشه بهش فکر نکرد، ولی هرچقدر تلاش میکنم کمتر موفق میشم.
نعمتهایی که من ازشون برخوردارم خیلیها آرزوشو دارن، و بچه هاییکه تو بغل خیلیهاست آرزوی ماست. حاضر نیستم به هر قیمتی به این آرزو برسم. خیلی صبر کردم خیلی رنج کشیدم. از خدا میخوام اولاد خوب و شایسته و امام زمان پسند که سالم و خوشگل باشه بهمون بده و لیاقته پدرومادربودن هم بده. خداجانم زودتر لطفا:-) عاشقتم خدای مهربونم
پ.ن: نوشته ها کاملا دلی میباشد و تو دیوار با خودم حرف میزدم پس جدی نگیرین(یجوری حرف میزنم انگار برا استادیوم آزادی مینویسم)