بالاخره بعد از مدتهای مدید! این پسره دیروز رفت سرکار، یه آخیش از ته دل محکم و اساسی که این ایام غم هم بالاخره تموم شد ... هوفـــ . هم خودشو زد داغون کرد هم این وسط منو بفنا داد. حالا دیشب که داشتم براش فاکتور میزدم و آخرش ازم عذرخواهی کرد که ببخشید زود از کوره در میرم! منم در جواب بهش گفتم: اشکال نداره دیگه از زندگی کردن باهات که سختتر نیست :-) باورش نمیشد که همچین تصویر شیک و مجلسی ای از خودش به یادگار گذاشته. خلاصه بهش گفتم جوونیات خیلی بداخلاق بودی الان باز داری بهتر میشی.
دارم به این فکر میکنم که زندگی بعد از چهارده ماه از بدنیا اومدن دختری کم کم داره به روال یه زندگی معمولی در میاد. پسره میره سرکار، دختره تقریبا روتین مشخص داره و دیگه اونقدرا احتیاح به مراقبت صددرصدی نداره و ؟ و من حالا باید چیکار کنم؟ چی میخام از زندگی؟ رسیدم انگار سرخط. چیکار کنم که خوشحالم میکنه؟ چیکار کنم که حس مفیدبودن کنم؟ یه نیمچه کاری با این رفیقمون استارت زدیم ولی چشمم آب نمیخوره، یجورایی از بن و پایه سسته اصولمون برای همین نمیتونم روش حساب کنم. یکم با این برنامه جلو میرم شاید شد شایدم نشد. اگه بشه که خیلی خوبه اگرم نشه باید بفکر یه دلمشغولی درست و درمون باشم و براش وقت بذارم.
پیشنهاد کتاب: "مادری که کم داشتم"