یه حسی از بچگی داریم که سال نو میشه، زمین زنده میشه، لباس نو میپوشیم و تصمیمای جدید! بهترین وقته برای تغییرات مثبت. همین الان که میخاستم سیاه و ناامید بنویسم که سال هم نو شد و هیچی عوض نشد! ینی نمیشه ، خب قرار نیست بشه. آدما اخلاقای بدشونو با خودشون میارن سال جدید، هیچ فرقی بین آخرین ثانیه ی سال قبل با اولین ساعته سال جدید وجود نداره. خب داشتم میگفتم که همین الان که میخاستم با یاس فلسفی شروع کنم و این افکار داشتن ردیف میشدن، این فکر هم هجوم آورد که تغییرو باید از درون خودم آغاز کنم، یجورایی خیلی زیادی مثبت فکر میکنم همیشه. دیگه الان واقعا وقتش بود که حسابی ناله کنم بخاطر امروز که اتفاقات گندی درش افتاد و از صبح یریز دارم اشک میریزم و مالامال از غم و غصه ام. ولی اون دختره باانرژی درونم هی همش داره حرفای خوب خوب میزنه تا حالمو خوب کنه، تلاشش قابل تقدیره، خوب بزرگش کردم اینجا داره به دردم میخوره ، هر چند دلم میخاد با پشت دست بکوبم تو دهنش و بگم ساکت لطفا جای من نیستی بفهمی چقدر غمم عمیقه.
چیکار میکنن آدما؟ سال قبلو جمع بندی میکنن و اهداف سال جدید رو مینویسن؟ حالا اینقدرم لازم نیست حوصله سربر باشیم. در کل سال قبل نقطه ی شروع خیلی اتفاقات مثبتی برام بوده، که هنوز توشون بی تجربه ام، این شروعها احتیاج به زمان دارم تا جون بگیرن و ریشه بدن و تا میوه دادنشون حالا حالاها فاصله است. یکی همون پیج فروش آنلاین که امسال وارد دومین سالش شد و منم تا تونستم غرشو اینجا زدم، خوب داره انگار پیش میره، بازم به زمان احتیاج داره و صبوری و ... پول!!! استارت بعدی سال قبل شروع برنامه نویسی بود بعد از وقفه ی پونزده ساله!!! الان خیلی باهاش چالش دارم ولی بهش امیدوارم و نورامیدمه. شروع دیگه ی مشخصی توی ذهنم نیست. ولی درکل پارسال سمت و سوی زندگیمونم مرتب تر بود و روتین بهتری داشتیم. اخر سال سفر مشهد رفتیم هرچند نمره ی معنویته سفرمون منفی بود ولی چه میشه کرد؟ حرف زیاده باید سعی کنم بهتر بشه ...
خونه ساکته، لپ تاپ روی زمینه، توی اتاقی که کوچیکتره من روی زمین نشستم و تق تق تق صدای انگشتام روی کیبورد فقط این سکوت و میکشنه. دختر کوچولوم اتاق بغلی روی تختش خوابیده، همین چند دقیقه پیش صدای گریش اومد و چند دقیقه رفتم کنارش تا دوباره بخوابه. صدای دوری هم از برخورد نوکِ جوجه بلدرچینهای توی تراس بگوشم میرسه، بالاخره همیشه ما تو خونمون یه جونوری داشتیم :/ منم بهشون عادت کردم که باشن. ساعت 5:45 عصره، ساعتارو جا به جا کردن و هنوز هوا روشنه و روزهایی طولانی تر! نمیدونم از روزای طولانی بیشتر خوشم میاد یا شبای طولانی؟ هیچ وقت برام این چیزا اهمیت نداشته، مثلا قرمه سبزی بیشتر دوست دارم یا قیمه؟ شایدم یه جاهایی یچیزی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی همیشه برام اون آدماییکه یه لیست بلند بالا آماده دارن که من اینارو دوست دارم اونا دوست ندارم! خب باشه :) نمیخوام بگم همه چی اوکیه منم یه چیزایی رو ترجیح میدم بالاخره، مثلا ترجیح میدم دخترکوچولو روان نویس دستش نگیره و همه جارو خط خطی کنه :/ و یه آدم دیگه در همین نزدیکی ترجیح میده صاف همون روان نویسو بده دسته دخترکوچولو! و همین باعث بشه دوساعت جروبحث بشه و آخرش با سلام و درود به خانواده ی معزز بنده این بحث به پایان برسه. نمیفهمم اصلا؟ در توصیفه حالم نمیتونم بگک قلبم شکسته چون مگه قراره یه قلب چندبار شکسته بشه؟ حسی از درد شکستگی قلب ندارم، یه حاله بی حالیه ، یه رخوت طولانی ، هیچ تلاشی ، هیچ دست و پا زدنی . شاید بگم من سالهاست که مردم. مرده ها میتونن نفس بکشن. یکی هست که هی آدمای قدیمو با جدیدشون مقایسه میکنه، میگه فلانی خیلی دلپذیر بود قبلا، حالا بیست سال گذشته دیدمش اصلا هیچ اثری از طراوت و عشق درونش ندیدم، همش با خودم فکر میکنم این مرور زمان این گذشت روزها این اتفاقات ، این بالا و پایینا از من یه فاطمه ی دیگه ساختن، گاهی خودمو دوسن ندارم، من اینقدر بیرحم نبودم، من شعر میخوندم، من زیر بارون راه میرفتم، من احساس داشتم. با این شیب برم چند سال دیگه ناخوشاینده برام. دنبال مقصرش نیستم ... زندگی مارو برد.