نمیدونم شاید بخاطر تاثیر ماه تولد باشه ، ولی حالا بخاطر متولد بهمن بودن یا هر دلیل دیگه ایکه هست، من خیلی به خودم انتقاد میکنم. یعنی همونقدر که برام مهمه و ریزبین میشم که فلانی اینجوری بود اونجوری بود، ده برابر بیشترش به خودم گیر میدم که اینجوری باید باشی اونجوری چرا نبودی ، خودتو اصلاح کن. پست قبلی یجوری بود انگار من ادم خوبه هستم و همسرم هم بدترین موجود کره زمین! نه اینجوری نیست، آدما که سیاه سیاه یا سفید سفید نیستن، خوبی و بدی ، کم و کاستی همه جا با همه. حالا میخام یکم شفاف سازی کنم. همسره چجوریه؟ ببین مهربونه ، دست و دل بازه به شدت که هر زنی آرزوش رو داره ، اوکی ، منطقی ، خوب ، گل و بلبل . ولی اینا همه شون تا وقتیه که از هم دوریم :)) وقتی قراره زندگی مشترک داشته باشی دبگه اختلاف نظر پیش میاد. حالا من کیم؟ من اون زنم که هر کسی آرزوشو داره داشته باشه ، نایس و باهوش و مهربون و خوشگل ولی اینام باز از بیرونه ، توی زندگی مشترک من واقعم نمیتونم ابراز علاقه کنم ! نمیتونم خرگوش بشم ! هر چند دوشبه دارم میو میو میکنم شاید یکم ناز بنظر بیام :)) ولی این حجم از منطقی بودن بیشتر برای باباهاش نه برای مامانا :) اینم نقص منه. من مهندسم همه چی برام عدد و رقمه ، همه چی برام قانون احتماله ! یه حرفی میزنم یادم نمیره ، برام سنگینه آدما قولاشون رو فراموش کنن . من با معرفتم ولی برای زنا بی معرفت بودن حسن محسوب میشه، رفیق خوبیم ولی همسر کاملی نه. هفته ی دیگه سومین سال تولده دختر قشنگمه، اعتراف اینکه چثدر از خودم شناخت پیدا کردم برای خودم شیرینه. من میدونم ازدواج گل و بلبل نیست ، توقع پرفکت بودنم ازش نداشتم. فقط همین توضیحاتو میخاستم بگم. بریم برای غر زدن دیگه ...
هی حال و احوال خودمو رصد میکنم ، ببینم چطوره اوضاع! باید بگم خیلی گنده! اصلا نباید اینجوری باشه. باید به خودم قول بدم برم مشاوره و حرف بزنم و جلسات مرتبی هم برم. چون که اینجوری پیش بره جوره خوبی نیست و منم با دیواراییکه دور خودم کشیدم کسی رو ندارم که مطلع بشه پس خودم باید یکاری کنم. فقط هم چارش حرف زدنه ، معاشرت کردنه ، دور زدنه ، خونه نبودنه ... اون قسمتی از وجودم که حالش همیشه خوبه و شلنگ تخته میندازه ام حالش زیادی خوبه ، اونقدری که دیشب دوستامو ردیف کردم هفته دیگه بریم قم. مسافرت زنونه :) خوش میگذره باهاشون ، دوستای خوبی برام هستن ، گوشهای شنواییکه همیشه هستن ، امنن برام ، و زیادی آدمای خوبی هستن، خیلی از من بیشتر خوبن. دیگه هفته دیگه میخام برای دختری تولد بگیرم ، کیک سفارش دادم و وسایل تزیینی خریدم و همه چی ردیفه. یه ترسی داشتم از تولد گرفتن ، دارم باهاش کنار میام ، باتشکر از مامانم که این ترسو تو دلم انداخته . دیگه راستی اینقد شلوغه که شاید شنبه با اون یکی سری از دوستام یه دوره مهمونی بریم :)) خیلی خنده داره شلوغی این هفنه ایکه داره میاد. راستی یچیز دیگه! رفته بودم گلفروشی سرشهرگ برای تولد مامانم دسته گل بگیرم ، یه خانومی اومد تو دیدم عع همون دوستمه که باهاش شریک شدم و باهاش تو قیافه ام :) سلام کردمو و صحبت کردیمو و رفع کدورت شد، گفت میخای سر به تنم نباشه ؟ گفتم روانی هستم ولی روانپریش که نیستم :)) خلاصه که اگه از دنیا برم دیگه با کسی کدورتی ندارم هع.
پ.ن: خونه ساکته ، دختری خوابیده ، باباش بعد از یه بحث سیاسی سنگین با من! رفت سرکار براش کار پیش اومد. میخاستم بگم که با زناتون حرف سیاسی میزنید؟ خیلی خرید :)) از شوهر بودن بویی نبردین از من بشما نصیحت. زناتونو بو کنید ، ببوسید ، نازش کنید ، تعارف کنید برم برات چایی بیارم ؟ میگه نه من میرم میارم بشین خسته ای. اون وقت پاتونو دراز کنید از آرامشتون لذت ببرید. آخه بحث سیاسی؟ شت!