این سنت هر ساله ی خونه ما شده ، که آبان که میشه برای دخترم تولد بگیرم. امسال دیگه با تمرینی که سالهای پیش داشتم از دوماه پیش داشتم مقدمات تولد رو فراهم میکردم. دوتا پیراهن تورتوری ناز نازی برای دوتا دختری خریدم که ست باشن ، تاحالا لباس ست براشون نگرفته بودم، خیلی گوگولی و ناز شدن. دیگه تم تولد گرفتم ازون مغازه ی خوشحالی فروشی توی لواسون ، و اون فروشنده ی بامزه ی خوش اخلاقش، تم یونیکورن بود و رنگ لباسشون مینت بود ، اسم فارسیش میشه سبزآبی، یا آبی سبزی :)))) اینقد رنگ خاصی بود که اخراش برای ست کردن بقیه ی وسایل به شکرخوردن افتاده بودم، ولی خب نمیخاستم با صورتی پوشیدن باز لباس تکراری بپوشن. دیگه کیک تولد سفارش دادم و خیلیم کیک خوشمزه ای از کاردراومد، مثل دفعه های قبلی بازم از یه پیچ اینستاگرامی که یه خانم کیک میپزه سفارش دادم ، خوشم میاد کیک خونه پخته بشه. برای غذا سخت نگرفتم و شام پلومرغ برای مهمونا مامانم درست کرد. و بدین ترتیب پروژه ی تولد هرساله با موفقیت تیک خورد. پشت این روزای بظاهر شاد دورانی رو میگذرونم که نمیتونم برای نوشتن ازشون کلمات مناسبی پیدا کنم، دلم نمیخاد اینقدر با جزئیات درد و رنج هارو ثبت کنم، مرور دردها اونا رو سخت تر میکنن، سعی میکنم ازشون درس زندگی برای خودم دست و پا کنم.
_ فقط میخاستم تلاشی که برای تولدگرفتن انجام دادم رو بنویسم، روزاییکه حق انتخاب داشتم که غمگین باشم و زانو غم باید بغل میکردم، فقط برای اون خنده های قشنگه بشری بلند شدم. فقط برای اون پشت چشمی که نازک کرد وقتی لباسش رو پوشید و وقتی موهاشو بالا جمع کردم حس کرد پرنسسه :-) حاضر بودم همه کار برای ساختن اون ثانیه ها انجام بدم.