یه وقتایی تنها نیستی از لحاظ فیزیکی ، ولی تنهایی ، یه وقتایی هم تنهایی و واقعا هم تنهایی ، هم فیزیکی هم روحی روانی منظورمه. یه هفته است همسر گران قدر رفته سفر کاری ، البته که با بودنش زیاد تفاوتی نداره اوضاع، صفر تا صد کارای بچه ها با منه ، الان که درگیر پیدا کردن مدرسه برای بشری هستم و تا الان سه تا مدرسه رو حضوری بازدید کردم. القصه که این بار کسی هم پیگیرم نیست! ینی مامانم هم نمیگه بیا اینجا ، شبها خونه خودمون هستیم ، خیلی بقیه باورشون شده که من بزرگ شدم :-)) بامزس ، میدونی چون همیشه داشتن ازم مراقبت میکردن ، انگار چی شده که یهو ولم کردن ، فکر کنم علائم بزرگسالی از خودم نشون دادم، دارم میخندم الان به خودم ... فکر میکنم یکمی در اشتباه هستن ، خیلیم بزرگ اونقد نشدم که اینقد روم حساب کنن، نه ولی پشیمون شدم خیلی حس خوبیه که رهام کردن. شبا با بچه ها ساعت 9 میخابم ، دیگه ساعت یک و دو و امشب 3 سرحال بیدار شدم ، دست برد به یخچال زدم و زیر چایی روشن مونده بود خوشبختانه و هیچی یه چای داغ نمیشه. الان میخام یکم زبان بخونم ، تیچرجان ماه پیش فارغ شد ، یه پسر کاکل زری بدنیا آورده و یکماه رفته بود مرخصی، حتی یه ثانیه هم نمیخوام فکر کنم چه روزایی رو سپری میکنه :-| خدا بهش صبر بده. البته که امشب خیلی شیکه برام که میخام زبان بخونم اگه بخونم. چون ما بقیش گریه میکنم معمولا ، یا شعر میخونم ، یا اکسپلور اینستاگرام دور میزنم که اونم پر از آهنگ غمگینه برام، ساز دلم خیلی غم مینوازه، اکثرا پروفایل چک میکنم و لست سین ریسنتلی میبینم.
راستی کلوپ والدین دیگه جلساتش جدی شد، میخام ازش اینجا بنویسم. "کلوپ والدین افرا" ، اولین تجربه آشناییم باهاشون برمیگرده به 2 سال پیش، ازونجاییکه همیشه علاقمند به بهنرکردن اوضاع بودم ، دنبال سرِ این جماعته روانشناس راه میفتم ببینم چیکار میکنن. اتفاقی پیداشون کردم ، کسی بهم معرفی نکرد. دوره اولی که شرکت کردم ، یجورایی شوک شدم، واقعا یه عده ای بودن که حتی ادبیاتشون متفاوت بود، اینجوری بود که مسئولیت ها رو برمیداشتن، خیلی حرف میزنن که واقعا آزار دهندس! یخاطر یه موضوع ساده که یه جمله کافیه، ممکنه یکساعت و نیم صحبت بشه، شاید بتونه قفل زبون منو باز کنه که تونسته و بد نبوده. البته دوره ی پیش ازشون فرار کردم چون جلسات عمیق بود ، یهو میگف به یه درد عمیقتون فکر کنید، خب مسلمون! چته؟ یه هفته فقط طول میکشید یادم بره اون جلسه رو. البته خیلیم درگیر والدگری نبودم، بچم کوچیک بود و بیشتر نیازهاش جسمی بود تا تربیتی ، و بعدم بادار شدم سارا رو، دیگه جواب مسیج های راهبر کلوپ رو ندادم، و توی ذهنم بلاکشون کردم. تا اینکه این فصل ، زمستون رو شرکت کردم. خوبه! درباره ی روش ها و سبک های والدگریه، سبک مستبد، سبک آسونگیر، سبک مقتدر . سه ماه طول میکشه، هر هفته چهارشنبه ها جلسه داریم، تمرین داریم، گروه داریم توی تلگرام، بحث میکنیم و توی تمرین هستیم، دیروز جلسه ی خودمونی بود منم یکم حرف زدم و از اینکه هموز توی تمرین نیومدم گفتم، ادمای توی کلوپ رو دوست دارم، همه شون مامان هستن ، یکی دوتا بچه دارن، همه شون مستاصل هستن، پناهشون کلوپه، تلاششون برای فهمیدن بچه هاشون و بهتر شدن رو دوست دارم. از آدمای ساکن و خنگ بدم میاد، تا فرصتی برای بهتر شدن هست باید بهره برد خب. شاید بازم ازشون بگم. الان اینقد بسه.
پ.ن: چی دارم گوش میدم؟ سینا سرلک _ چه کنم