زندگی بدون قانون داشتن ، سخت میشه. میخام یه قانونی بذارم که روح و روانم ازش بهره ببره. دیگه آنچه بر من گذشته رو برای هیچ کس تعریف نمیکنم، فکر میکردم اگر بتونم عادی جلوه بدم و باهاش راحت باشم و بگمش، دیگه در واقعیت هم برام معمولی خواهد بود. ولی نه باباجان! این زخم هی سرباز میکنه، هی خونریزی میکنه، خیلی درد داره، هی خوب میشه هی خونش میندازم با تعریف کردنام. سکوت! سکوت و عبور، بیا به این قانون پایبند باش دختر! نگو بذار دفن بشه، شاید با نگفتن و دفن کردنش بسمت شفا حرکت کنی. 


+تاریخ دوشنبه 03/11/22ساعت 12:2 عصر نویسنده ره گذر | نظر