حال خوشی ندارم، وقتی یه برنامه ای دارم و اوضاع اونجوری که باید پیش نمیره خیلی بهم میریزم. همراه و هم نفسی نیست که دلداریم بده، دلگرمم کنه که تو میتونی از پسش بربیای! خودمو خودم هستم، خیلی ام ترسیدم از اینکه نتونم از پس کارای بچه ها بربیام، که خسته بشم ، که بداخلاق بشم، که نباشم اونجوری که باید باشم. هیچ پلنی برای این وضع نداشتم، حتی بهش فکرم نکرده بودم ، اصلا براش آماده نیستم. با اولین برخورد باهام میشه فهمید چقدر درمونده شدم. پر از حرفم ،حرفایی که نمیگم، حرفایی گه اشک میشن و پایین میریزن. این پلن ، پلن خداست، آزمایش الهیه ، مخصوصا برای من کنار گذاشته که بیا بازی کن ببینمت! اصلا خوشحال نیستم ، بیشتر میترسم تا خوشحال بودن. مبهم مینویسم، چون الان لازم نیست چیزی دربارش بگم، خودمم مثل چارپا تو گلم.