سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چه می کنه این آدرنالین دقیقه نود!!!!
درست دو روز مونده به تاریخ تحویل پروژه ، با کمال صداقت بگم که روی هم رفته تو 48 ساعت فقط 5 ساعت خوابیدم و عین موجودات اولیه به مانیتور زل زده بودم تا این داکیومنت رو به سرانجام برسونم. صبح روز تحویل پروژه داشتم می میردم از بی خوابی ، چون شب ساعت 7 شب نشستم ، وقتی به ساعت نگاه کردم ساعت 6صبح بود و برا نماز صبح پاشدم...ساعت 8 دیگه اسمم رو یادم نمی یومد !!! این آیکون مقداری می تونه شرح ماوقع بده ... فقط مقداری...
بالاخره پروژه رو به استاد گرانمایه تقدیم کردیم ، اون موقع خیلی ذوق داشتم ، کلی بالا پایین پریدم ، حس می کنم یه کوه از روی دوشم برداشته شده ، روزای پر استرس و کمبود وقت تموم شد ... آخیش !!! استاد گرانمایه هم لطف کرد فرداش نمره های گرانمایه مونو داد ... به این میگن یه فارغ التحصیلی به تمام معنا ، ازونجایی که جماعت خیلی نگران من هستن ، مدام سراغ می گیرن ارشد شرکت می کنی ؟ و من با سینه ستبر می گم : نه!!!!!! و با کمی تامل با خودم میگم ، مگه خلم برم ارشد شرکت کنم؟ آموزش عالی زحمت کشید به طرق مختلف باعث شد که من حالم از هر چی درس خوندنه به هم بخوره ... البته موشکافی این حس درونی من ابعاد مختلفی داره که در این مجال نمی گنجه... در ادامه جماعت نگران و بهتره بگه همیشه نگران (من جمله شمسی خانوم که معرف حضورتون هستن!!!) همش نگران حال ما هستن و به اموری مارو تشویق میکنن ... الانم خیلی درب و داغونم ... حس خلا می کنم ، دلم پروژه می خواد ، بهش خو گرفته بودم ... البته دقدقه های دیگه ای هم دارم ، مثلا یکیشون اینه که امروز خیلی دلم می خواست برم تشییع جنازه شهید ژاله و دلم خیلی پر بود از دست این سران فتنه ، دلم می خواست برم  هر چه داد دارم بر سرشون بکشم(اوج خشانت!!!)ولی نشد (اذن نداشتم!!!)...یه بار خاطر دیگه اتفاقی بود که امروز صبح افتاد و همسایه محترم که ..... بگذریم ... یکی دیگه این کارگاه غدیره که شده دقیقا غوزبالاغور(قوز بالاقوز) ، یعنی اصلا حسش نیست (به قول دوستان شیربرنجیات شدم)... یه مورد دیگه هم روز ولنتاین (لعنت الله علیه) برام اتفاق افتاد ، اونم موقع سوار شدن تاکسی ، که یکی ازین هموطنان دانشجو دانشگاه خودمون که کمی رنگ موهاش قرمز بوRed Hairد ، و رنگ لاک هر انگشتش به یه رنگ از رنگین کمون مزین بود و ازین عینکا داشت ، همچین پاچه منو گرفت که داشتم از ترس سکته می کردم ... و کلی بعدش به چشمان محترم فشار آوردم تا اشک ازش جاری نشه ، خیلی بد بود ، نمی دونم چرا این روزا بعضی از مردم چشم ندارن چادری جماعت رو ببینن ... خیلی پیش اومده که نگاه سنگین این جور افراد رو حس کردم که واقعا دوست دارن بیان طرفم و یه در گوشی آبدار نثارم کنن ، کلا یعنی چشم ندارن ببینن جماعت ماهارو ...
در ادامه وقایع اتفاقیه باید به عرض برسان که روز درگیری های تهران ،  همون روز رویایی تحویل پراجک ما بود ، ((( زمزمه های موقع برگشتن به خانه در تاکسی و اتوبوس از زبان مسافران بغل دستی))):1.داداشم گفت امروز چادر سرت نکن ، منم نپوشیدم ، گفت من طاقت ندارم چادر از سرت بکشن(ره گذر: داشتم به خودم قوت قلب می دادم ، نه بابا هیچی نمیشه ، از طرفی چادرم رو زیر چونم محکم نگه داشته بودم)... 2. خیابون انقلابو بستن(منم بی خبر از همه جا که چند تا خیابون پایین تر بی ناموسا افتادن به جون مردم!!!)3.(مشاهدات: ماشینای گشت ویژه نیروی انتظامی دور تا دور میدون ونک و پر از سرباز و کماندو... صحنه جالبی نبود و یه کم ترسناک و وقتی سوار اتوبوس شدم ، مردم البته کم نذاشتن در بدو بیراه گفتن به این عزیزان که برای امنیت اونا اونجا علاف ایستاه بودن!!!)4. به میدون تجریش که رسیدم دیگه هیچ خبری نبود ... هیچی ... هیچی ... مردم تو حال خودشون بودن ، انگار نه انگار ... تهران غرق در آرامش اونم روز 25 بهمن 1389 ... در حال خرید و حرف زدن و (آقا مستقیم!!!!!)
خب دیگه بسه !!!!
موضوع بعدی: خودمونیما چقد کرایه تاکسی گرون شده !!!! ولی من ترحیج میدم هدفمند باشم و کرایه تاکسی بیشتری بدم تا اینکه سوخت و ثروت کشورم قاچاق بشه...
موضوع بعدتر1: خودمونیما حق شارژ ساختمون تصاعدی رفته بالا ، پول گاز از همه بیشتر جهیده !!!! ولی من به همون دلیل بالا هدفمندم!!!
موضوع بعدتر2: کلا خونه ما هدفمند شده ، در خرید نون ، در روشنایی و نور اتاقا (شل شدن چندین لامپ)، منقرض کردن چایی ساز ، دیگه همین دیگه ...
.............................................................................................
.............................................................................................
پ.ن1: دستم رفت روی کیبورد ، نمی دونم چی رو زدم ، نوشته هام کج کج شد(فارسی را پاس بداریم)...البته بد هم نشد ..این تنوعیه
پ.ن2: یک عدد مزاحم تلفنی سیریش دوهفته موبایل منو مزین کرده بود ، دادم یکی باهاش صحبت کرد دیگه فکر کنم شماره منو یادش رفت!!
پ.ن3: مقداری شیر گاو به آشپزخونه ما رسید که به علت اوج کدبانو گری من به پنیر تبدیل شده(البته کار دیگه ای نمیشد باهاش کرد:دی)
پ.ن4: اصلا بهم خوش نمیگذره وقتی میشینم قهوه تلخ رو تنها می بینم...
پ.ن5:وقتی دارم فیلم میبینم ، وسطش خش داره و نمی شه بقیشو دید مثل الان زابرا(ذابرا؟؟) میشم....
پ.ن6:دلم می خواد به خودم نارنجک ببندم ، برم پیام رسان پارسی بلاگ منفجرش کنم ، با وجود این پیام رسان هیشکی حس نداره وبلاگشو آپدیت کنه! شاید دلیل اینکه سطح محتوای پارسی بلاگ از بقیه وبلاگا پایین تره همینه (کشف ره گذری!)
پ.ن7: مجبور نیستی همشو بخونی که الان غرغر کنی ، چقدر زیاد بودو ازین حرفا !!!!:دی
پ.ن8:دلم برای خانوم ه...ز تنگ شده ، هر هفته بادیدنش کلی انرژی می گرفتم...سه هفتس ندیدمش...
پ.ن9:دلم نمی خواد برم سرکار ، دلم می خواد یعنی ولی با اهدافم منافات داره بیخیالش شدم دیگه ، یه فکرای دیگه ای دارم
پ.ن10: من میگم 4 اون یک  به زور راضی شده...
پ.ن11: این روزا خیلی راحت صحنه رو خالی می کنم ، بده یا خوب؟


+تاریخ پنج شنبه 89/11/28ساعت 3:32 صبح نویسنده ره گذر | نظر