امروز دوباره به نوشتن با قلم روی کاغذ پناه بردم و چقدر لذت بخش بودم ، وسطش خودکار تموم شد ، یه سر رسید نو برداشته بودم ، برای این اتفاق نو باید خودم رو آماده می کردم ، یه تولد دوباره ، خیلی وقت بود که این حس در درونم مرده بود ، یه مهمان عزیزی داشتم که به علت مشغله کاری و دور بودنمون خیلی کم همدیگه رو می بینیم ، ولی هر دفعه سوالات منو با صبوری پاسخ میده و حالم رو می پرسه و این بار ، مثل همیشه به بیدار شدنم کمک کرد ، عادت کردن به زندگی ماشینی و در جا زدن های مداوم در زندگی و احساس نارضایتی هر دقیقه و هر ساعت و و و و ... همیشه با حرف زدنشبه خودم می گم ، خب دفعه پیش هم که همینجوری بودی ، یا بعضی وقتا یادم می یاد ، اعتکاف ها می رفتی همین جوری شدی ، یا بازم یادم می یاد ، کربلا هم بودی همین جوری شدی ... یا جنوب هم رفتی که همین جوری شدی ... چه جوری؟ یه جور بازگشت به خود ... یه حسی که انگار زمان متوقف بشه و تو یه لحظه چهره به چهر با خدا قرار بگیری و سرت رو پایین بگیری و به خودت بگی : خدایا اونی نشدم که تو براش منو فرستاده بودی ... خدایا خیلی همه چیزو برا خودم قاطی پاتی کردم ، خدایا پس کجا رفت اون حسای قشنگ با تو بودن ؟ خدایا هیچ وقت طعم لذت دعای کمیل اعتکاف 1384 از قلبم بیرون نرفت ، و یا خیلی لذت های دیگه ای که بهم چشوندی و بعد عاشقم کردی و من مثل مجنون ، همیشه دنبال اون حس قشنگ با تو بودن همه جا دنبالت گشتم .. گشتم ؟ شاید هم نگشتم ... ولی راه رو خیلی اشتباه رفتم و گاهی حتی یک ثانیه هم از خودم نپرسیدم که ره گذرم کجا میری ؟ چی می خوای ؟ خدا کجای زندگی تو ایستاده ؟ یا بهتره بگم تو کجای آفرینش خدا ایستادی؟ چقدر به هدفت رسیدی؟ چقدر رو راه هستی ؟ چقدر برای راهت وقت گذاشتی؟ چقدر ؟
و یه عالمه سوال بی جواب و شایدم با جواب که : هیچی !!! که هیچی !!! که راه رو خیلی اشتباه رفتم ، اصلا تو راه بودم ؟ ... آره تو راه بودم ولی خیلی زدم به خاکی ، ... و هروقت که به خاکی زدم این خودش بوده که با دست مهربونش منو دوباره تو راه آورده ... این بار ولی با همیشه فرق داره ، این بار به یه پختگی ویژه ای رسیدم ، امروز نوشتم ، نشستم حرفای دیشب رو نوشتم ، نشستم نوشتم چی شنیدم و باید از کجا شروع کنم ، باید چه کار کنم که مثل همیشه گیج نزنم ، نوشتم که فراموش نکنم راهی بوده و راهی هست و باز نزنم به خاکی ، بعد آخرش نوشتم که حضرت معصومه (س) عیدی ای که بهم دادی خیلی غافلگیر کنده بود ... خیلی ، وقتی دوتایی تو صحن ایستاده بودیم و کلی کیفور بودیم از زیارت و اشک و ... مثل همیشه رفتم کنار همسرم و یه کم عقب تر ایستادم و بهش گفتم : از خانوم عیدی نگرفتیم ها ...!!! و تو دلم می دونستم که اگه همسرم بگه ممکنه پارتی بازی کنن ، ازون پشت مشتا بهمون عیدی بدن ! بالاخره فامیلن دیگه ، منم لبخند زدم و تو دلم بهترین عیدی رو ازشون خواستم و چه کریمانه عیدی میدن کریمه اهل بیت... وقتی تو این رخوت تعطیلات نوروزی که همه در رفت و آمد و دید و بازدید و سفر بودن و من روزهای تنهایی رو تو خونه سپری می کردم ، هیچ وقت فکرشم نمی کردم ، یه برنامه یه روزه سفر به قم و جمکران بتونه این جوری روحم رو بتکونه !!!
پ.ن1: با عرض معذرت ، اگه چیزی دست گیرتون نشد اصلا ناراحت نشید ، چون غلیان احساسات من الان خیلی شدیده و اصلا برای نوشتن همچین پستی آمادگی نداشتم و الان اصلا یه جورایی ام ...
پ.ن2: اون مهمون عزیز ، عموی عزیز من هست که گهری هستن ، خدا خودشون و خانوادشون رو حفظ کنه.
پ.ن3: اگه یه وقت همچین حس هخایی درونتون زندس ، لازم نیست کار خاصی کنید فقط از خدا بخواین ، دعا ، دعا ، دعا ، مشکل ما اینه که فکر می کنیم خدا نمی بینه ، نمی دونه !!! هم می دونه ، هم می بینه ، هم می شنوه ... خدامون رو با خودمون مقایسه نکنیم اطفا!
پ.ن4: توفیق زیارت حضرت نصیبمون شد و دعاگوی همه ی شما عزیزان بودم.
پ.ن5: عکس رو خودم گرفتم... به تاریخ 9 فروردین 90