سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  • رفتم دنبال کارای فارغ التحصیلی ، کاشف به عمل اومد که تاییدیه تحصیلی ندارم ، باید می رفتم دبیرستان و مدرک خاک خورده پیش دانشگاهی رو می گرفتم ، ماشین و آتیش کردم و پیش خودم گفتم می رم یه سر مدرسه و می گیرمش و می یام دیگه ... زنگ زدم از صدو هیجده شماره مدرسه مونو گرفتم که ببینم هستن دفتردارا که یه وخ نرم ضایع شم ، خیلی اشغال بود ولی جالبیش این بود که چقدر علم پیشرفت کرده بود ... : "شما با دبیرستان هوشمند و قرآنی صابرین شاهد تماس گرفته اید برای برقراری ارتباط با فلانی عدد فلان و ..."!!! جلل الخالق ... هوشمند ؟ قرآنی ؟ مث که خیلی علم پیشرفت کرده بود ، اونم ظرف همین 4 سالی که من یه سر رفته بودم کارشناسی بخونم و برگردم ... بالاخره رفتم به سمت دبیرستان ...
  • سر در دبیرستان هم با همون نام دهن پر کن عوض شده بود ، رنگامیزی در و پنجره و مابقی چیزا هم آبی شده بود ، زمان ما سبز بود ، مانتو بچه ها هم سرمه ای شده بود ، زمان ما آبی بود ... کادر مدرسه هم کمپلت عوض شده بودن ، یعنی همه قبلی ها بازنشسته شده بودن البته به جز پنج شیش تا ازین نچسباشون که هنوز بودن ... یه راست رفتم تو دفترداری و به اون خانمه گفتم که برا چه کاری اومدم ، کم کم داشت چرخ دنده های حافظه ام به کار می افتاد ، خانم دفتر داره مامان یکی از بچه های پیش بود ، حال دخترشو پرسیدم ، اونم فارغ التحصیل شده بود و داشت برای فوق می خوند ، در اون اثنا مربی تربیتی مونو دیدم ، عین این آدما که تو جزیره آدم خورا یه کشتی از دور می بیینن ، رفتم پیشش و ماچ و بغل و حال و احوال ... یه کم حرف زدیم و دیگه زیاد بهم رو نداد چون مث که کلی کار داشت و برای اردوی جنوب بچه های سوم حسابی مشغول بود ... هیععععععععع !!! یادش به خیر ، اردوی جنوب !!!!
  • دیگه کاری نداشتم اونجا ، امضا کردم که مدرک پیش دانشگاهی رو با دستای خودم تحویل گرفتم و تمام ... ولی .. ولی دلم نمی اومد برم ... هر جای مدرسه رو نگاه می کردم یه عالمه خاطره داشتم ، 4 سال خاطره ، 4 سالی که هر روزش رو در این مدرسه گذرونده بودم ... درو دیوار ، پله ها ، کلاسا ، حیاط ، تور والیبال ، حلقه بسکتبال ، نماز خونه ، آبخوری ، کف راهرو ... مثل روح سرگردان داشتم تو مدرسه قدم می زدم و عمرا اگه کسی از بغلم رد میشد و می فهمید تو دل من چی داره می گذره ... یه کم رفتم تو دفتر تربیتی نشستم تا آروم بشم ، یه کم رفتم تو حیاط وایسادم ، بارون ریزی هم می اومد ، یاد روزای بارونی افتادم که وسط کلاس می پیچوندم و می اومدم زیر بارون راه می رفتم ، یا روزایی که اینقدر زیر بارون وایمیستادیم تا خیس خیس خیس بشیم ... هِی ...
  • داشتم طبقه دوم قدم می زدم ، یکی از معاونین جدید جلوی صورتم سبز شد ، شما ؟ "گفتم : من از فارغ التحصیلام ، اومدم راه برم اینجا ، دیگه دارم میرم ..."  ، بنده خدا اونم دید من گیج میزنم زیاد بهم گیر نداد ... چقدر دلم می خواست برم سر کلاسا بشینم ...یکِ یک ، دوم ریاضی ، سوم ریاضی ، پیش ریاضی ...
    ...............................................................................................................................
  • با چند تا از بچه های دبیرستان تو ف ی س بوک دور هم جمع هستیم و یه گروه داریم ، قرار شد یه جا بریم دور هم جمع بشیم ، معلوم نبود میرم یا نه ! ساعت شیش موبایلم زنگ خورد : " ره گذر !!! تویی ؟" من : "شما ؟" غلامی نژادم ... من :"زهراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!" ... راه افتادم و خودم رو به محل اجتماع رسوندم ، بماند که با کلی زاجرات پیداشون کردم ولی می ارزید ، روز خوبی بود ... 8 تا بودیم که جمع شده بودیم ، دو نفرمون هم کار براشون پیش اومده بود ، تو این چهار پینج سال هیچ کدومشونو ندیده بودم ، نکته جالبش نگاهامون بود ، به نظر من داشتیم با چشمامون همدیگه رو می خوردیم ، همه عوض شده بودن ، فقط من !!!! دیالوگ مشترک همشون : "تو چرا عوض نشدی ؟" ... منم خوب باید چی می گفتم ... یکی شون می گفت : خوب با روپوش مدرسه می اومدی دیگه :دی ... ظاهرشون هم مثل باطنشون عوض شده بود ولی من مثل که زرنگ بودم ، فقط باطنم رو آپگرید کرده بودم ...
  • چه سرنوشتهایی ، اصلا فکرشم نمی کردم در اینمدت زمان کم ، این همه اتفاق برای همه افتاده باشه ، با اینکه قبل از اینکه من برسم همه شون مودب نشسته بودن و یحتمل حرفهای بی ربط می زدن ، ولی من که رسیدم گزارش کار همشونو گرفتم ، البته از لطف و مرحمت تیکه هاشونم بهره مند شدم ، شکر خدا ... یکی از بچه هامون به خاطر کار همسرش رفته بودن عسلویه زندگی می کردن و به خاطر این چند روزی که اومده بود تهران تاریخ گردهمایی افتاده بود جمعه ، نه اردیبهشت ... اون یکی عقد کرده بود ، اون یکی تاریخ ازدواجش یک ماه بعد از من بود و کلی قیافش کن فیکون شده بود تا حدی که من اول نشناختمش ... ما بقی مجرد بودن و کمی شاغل کمی بیکار ...
    ...............................................................................................................................
    The end: در تمام طول مسیر برگشتن از قرار با بچه های دبیرستان ، مدام تو فکر بودم ، نمی دونم تو فکر چی ، ولی ازون فکرا که یکی بغل گوشت داد بزنه بازم ازش نمی یای بیرون بود ، ذل زده بودم به سپر ماشینه جلویی ... حرف ها و قیافه ها و خاطره هامون مثل سریال داشت تو مخم مرور میشد ...
    ...............................................................................................................................
    پ.ن : خواستم شما رو هم در شادی خودم شریک کنم ، یه تورقی روی وبلاگمون کردیم ، دیدیم خیلی آه و فغان و ناله کردیم ، بعد نزد خودمان تفکر کردیم که الان همه فکر می کنن من یه زن افسرده ی غر غروِ بیییییبِ بییب هستم ... ولی باید بدونید که من روزای شاد زیاد دارم ولی نمیدونم چرا همیشه روازی غصه داری و کج و معوج و بد بخت بیچارگی نصیب وبلاگم میشه ... عذر تقصیر ...
    خوشحال و شاد و خندانم ...
    قدر دنیا رو میدانم ...
    دس بزنم من ...
    پا بکوبم من ...

+تاریخ شنبه 90/2/10ساعت 10:39 عصر نویسنده ره گذر | نظر