هزار بار مرا کشت و زنده کرد، آری!
امید گاه همینقدر مایه ی رنج است
موزیک گوش بدیم ؟ محمد زند وکیلی ( ماجرا )
کنار کی آسیب پذیری ؟ یه جایی باید باشه که زانو بزنی ، سرتو بندازی پایین و بگی من خسته ام. جاییکه بتونی خودت باشی با تمام عیب و ایرادات و خط و خشا ، نمیشه یا بهتره بگم من ندارم نزدیکم همچین شخصیتی رو ، آدمای کمی این شانسو دارن که آدم امنی داشته باشن که بتونن کنارش آسیب پذیر باشن. بیای بهش بگی : آخ! دیدی گند زدم ، فلان کار گندو من انجام دادم ، و اون قضاوتت نکنه ، چپ چپم نگاه نکنه ، فقط لبخند بزنه و بزنه رو شونت بگه : از بس شاسگولی دیگه :-) همین .
چند تا آدم دورم دارم که فقط بهشون هر چی شده رو گفتم ، اونا داستان زندگیو شاید بدونن ، ولی تفسیر این داستان ، زاویه دید من رو شاید ندونن ، شایدم خیلی روم حتی قضاوت داشته باشن ، خب داشته باشن مهم نیست. اصلا چی شد به اینجا رسیدم ؟ میخاستم فقط از اون مکانی که یه آدم امنی داری که میتونی بدون ترسیدن براش خودت باشی بگم. آدمی که براش سوپرمن نمیخاد باشی ، میتونی گریه کنی پیشش ، میتونی بگی بیا دنبالم بیا ببر دورم بده بابا پوسیدم. اصلا بشینی کلی خاطرات تکراری و خسته کننده بارش تعریف کنی و براش جذاب باشه ، بعدم بشینی کلی از حرفای صد من یغازشم گوش بدی و اوف! چه کیفی داره گوش دادن.
خب ! فعلا که نداریم همچین شرایطی رو ، همچین آدمایی منقرض شدن یا دورن
پس میشینیم شعر میخونیم:
چو من ز سوز غمت جان کس نمیسوزد
که عشق خرمن اهل هوس نمیسوزد
در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست
عجب که سینه ز سوز نفس نمیسوزد
ز داغ و درد جدایی کجا خبر داری؟
تو را که دل به فغان جرس نمیسوزد
ز بس که داغ تو دارم چو لاله بر دل تنگ
دلم به حال دل هیچکس نمیسوزد
به جز من و تو که در پای دوست سوختهایم
رهی ز آتش گل؛ خار و خس نمیسوزد
به من فراق تو غم، درد، چشمِ تَر داده است
از آنچه حق دلم بود، بیشتر داده است
اگر شکستی و خون کردیاش، فدای سرت!
خدا برای چه دل را به ما مگر داده است؟
دچار چشم تو از خلق سنگ خواهد خورد
همیشه عشق به دیوانه دردسر داده است
از آنچه بر سرم آورده عشق میپرسی؟
مرا به بند کشیده است و بال و پر داده است
مرا توان صبوری هنوز هست، ولی
بس است! صبر فقط عمر را هدر داده است
وضـــع ما در گردش دنیــا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند
ماهیان روی خــــاک و ماهیــان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجـــاست یا آنجا چه فرقـی می کند؟
یاد شیرین تــــو بر من زندگـی را تلـــخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه ی من با خیابان ها چــه فرقی می کند
مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چـــه فرقـــی می کند؟
فرصت امروز هـــم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند
تو یه ساحل امنی هستم ، به دور از هیجان و خل بازی
بریم شعر بخونیم :
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد .............. تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت ............ به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت .............که محب صادق آن است که پاکباز باشد
به کرشمه? عنایت نگهی به سوی ما کن ............... که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم... به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی ............. تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم ...... که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی ....... که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران ....... ... .... .. اگر از بلا بترسی قدم مَجاز باشد
پ.ن: دو تا دخترا مریض شدن ، شبا بیدارم ... همین
زیرمجموعه ی خودم هستم
مثل مجموعه ای که سخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهی ست
عشق آهوی تیزپا شد و من
ببر بی حرکت پتوهایم
خشمگین نیستم که تا امروز
نرسیدم به آرزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
آبزی آب را نمیبیند
هر که در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمی بیند
دوری و دوستی حکایت ماست
غیر از این هر چه هست در هوس است
پای احساس در میان باشد
انتخاب پرنده ها قفس است
وسعت کوچک رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گرچه باغ من از درخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم ...