سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی ترند
با آن ها آرامم و
آزادم
با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و
نه گرفتنش
دم در
چشم به راه شان نیستم
شکیبا
تقریبا مثل ساعت آفتابی
چیزهایی را که عشق در نمی یابد
می فهمم
چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد
می بخشم



برچسب‌ها: ویسواوا شیمبورسکا شعر
+تاریخ جمعه 99/1/29ساعت 3:50 صبح نویسنده ره گذر | نظر

 

ما، بعضی وقت ها روح داریم؛
کسی نیست که بتواند
آن را بی وقفه داشته باشد.

 

ممکن است روزهای متمادی
و سال های زیادی بگذرد،
بدون اینکه روحی داشته باشیم.

 

بعضی وقت ها
فقط برای لحظه ای
در ترس ها و خوشی های دوران کودکی جای می گیرد،
گاهی هم فقط در سرگشتگی و حیرت
از اینکه چقدر پیر شده ایم.

 

خیلی به ندرت پیش می آید
که در کارهای سخت و خسته کننده کمکی بکند،
مثل جا به جا کردن اثاث خانه،
یا بالا بردن چمدان ها،
یا فرسنگ ها راه رفتن
با کفش هایی که پا را اذیت می کنند.

 

معمولاً هر وقت که گوشتی باید خُرد شود،
یا فرمی باید پُر شود
پایش را از ماجرا کنار می کشد.

 

از هر هزار مکالمه،
فقط در یکی شرکت می کند،
تازه اگر بخواهد،
چون معمولاً سکوت را ترجیح می دهد.

 

درست وقتی که بدنمان از درد، رنجور می شود
او به مرخصی رفته و سرِ کار نیست.

 

خیلی وسواسی و نکته بین است:
دوست ندارد ما را در جاهای شلوغ و پر سر و صدا ببیند
دوست ندارد ببیند برای رسیدن به یک سود مشکوک، بقیه را فریب می دهیم
و نقشه های پیچیده و پنهانی، حالش را بهم میزنند.

 

شادی و اندوه،
برایش دو حس متفاوت نیستند؛
فقط وقتی با ما همراه می شود
که این دو، با هم باشند.

 

وقتی از هیچ چیز مطمئن نیستیم،
یا وقتی برای دانستن هرچیزی، اشتیاق داریم،
می توانیم رویش حساب کنیم.

 

از بین چیزهای مادی،
ساعت های پاندول دار را ترجیح می دهد،
و آینه ها را، که به کارشان ادامه می دهند،
حتی وقتی کسی بهشان نگاه نمی کند.

 

نمی گوید از کجا آمده است،
یا دوباره کِی برای همیشه می رود،
هرچند چنین سؤال هایی همیشه پیش می آیند.

 

ما به او نیاز داریم،
اما ظاهراً
او هم به دلایلی
نیازمند ماست.



برچسب‌ها: ویسواوا شیمبورسکا شعر
+تاریخ شنبه 99/1/23ساعت 12:14 عصر نویسنده ره گذر | نظر

آدم وقتی یه حس تکرارنشدنی رو با یکی تجربه میکنه

دیگه نمیتونه اون حس رو با کس دیگه ای تجربه کنه!

بعضی حس ها خاص و ناب هستند ، مثل بعضی آدم ها! 

 

پ.ن: بازم از شیمبورسکا خانوم _خدایش بیامرزاد_ دارم فکر میکنم به این میگن شعر؟ بگیم جملاته تاثیرگذار برازنده تره!



برچسب‌ها: شعر ویسواوا شیمبورسکا
+تاریخ شنبه 96/2/2ساعت 4:48 عصر نویسنده ره گذر | نظر

دیروز  

وقتی کسی در حضور من

اسم تو را بلند گفت  

طوری شدم  

که انگار گل رُزی از پنجره ی باز  

به اتاق پرت شده باشد

پ.ن: شاعره ی لهستانی که سال چند سال پیش در هشتادوهشت سالگی از دنیا رفته، چهره ی مهربونی داشت وقتی تصویرشو دیدم حس خوبی بهم داد. وقتی حول و حوش بیست سالگی دنیایِ شعرگفتنت جدی بشه اینجوری میشه که نوبل ادبیاتم میگیری مثل این بانو! و اینجوریه که مثل من وقتی راهِ ریاضیات و دنیایِ خشنِ اعدادو انتخاب میکنی و از لطافته ادبیات دور میمونی و در سی سالگی حسرتِ ادبیات و هنر رو میخوری!!! خوش بحاله اوناییکه انتخاباشون با روحیاتشون سازگار بوده، البته جای شکرش باقیه که تو راهی عمرمو گذاشتم که دوستش داشتم وگرنه غصه ی اینم باید میخوردم:-)) ویسلاوا! خوشحال از دنیا رفتی؟ با این شعرت میشه فهمید عاشق بودی. عاشقی با چشمایِ مهربون :-)



برچسب‌ها: شعر ویسواوا شیمبورسکا
+تاریخ چهارشنبه 96/1/23ساعت 5:10 عصر نویسنده ره گذر | نظر