این الانو خیلی دوست دارم، موقعیت اینه: بچه سیرِ و خوابیده که برای ساعت ده شب در نوع خودش نوعی موفقیت محسوب میشه، در ضمن همسرمحترم هم خواب هست که اونم خیلی مغتنمه چون دیگه شام بذار و بردار و بشور و بسابم فعلا منتفیه. امشب رو باید تافت بزنم و قاب کنم بزنم دیوار! بااینکه خونه ترکیده و وسایل بازی بچه جون کف خونه پخش و پلاست ولی خیالم نیست، دلم میخاد لم بدم یکم در مجازی بچرخم و نماز بخونم و برم تخت بخوابم. چه ایده آلِ خوبیه، در دسترس، دست یافتنی :-) تا یکساعت دیگه به ایده آلم در زندگی میرسم :-)
با بعضی آدما حرف میزنم، معاشرت میکنم، با هم غذا میخوریم و میریم گردش و خیلی ساعت با هم میگذرونیم ولی! حرف میزنم ولی باهاش قهرم، معاشرت میکنم ولی باهاش قهرم، غذا میخوریم و گردش میریم ولی من تو دلم تو خلوتم باهاش قهرم. باهاش صاف نیستم بهتره بگم دلخورم. حوصله ی حرف زدن و حل مشکلات بصورت ریشه ای رو ندارم که چه شد! که چُنان شد؟ چیستی آن چه بود که چُنین اُفتاد! از حوصلم خارجه که بخوام مجاب کنم کسی رو. سکوت میکنم و به زندگی ادامه میدم و معمولی نگاه میکنم و معمولی حرف میزنم. ذوق و شوقی برای لحظه ی دیدار نیست، کشش و جاذبه که دیگه پیشکش :-) این حال و روزه زندگی روزمره ی ما آدماس. واقعیت زندگی همینه کاش از ابتدا راستشو بهمون میگفتن که خیلی زود معمولی میشیم و معمولی میبینیم. دروغ های زیادی رو باور کردیم این یکیش بود.
شگفت آوره!؟
شاید اون روزی که منتظرش بودم داره میرسه
اینکه حکومت اینستاگرام تموم بشه
باز وبلاگ رونق پیدا کنه
باز آدما خودِ واقعی شون بشن و بیان از خودشون بگن
شاید یروزی همه تصمیم بگیرن نقابشون رو زمین بذارن
بدون سانسور از دنیاشون و از نگاهشون صحبت کنن.
آپدیت شدنِ دوتا بلاگ بعد این همه سال ذوق زدم کرده تاحدی.
:-) فک کنم دیگه نتونم راحت ناله بزنم،
ناراحت ناله میزنم :-))
این دنیا پر از آدماییه که در مورد خودشون اشتباه فکر میکنن، فکر میکنن خیلی بامعرفتن ولی ته بی معرفتای عالمن! فک میکنن لوتی و باصفا و همه چی تمومن ولی بیا از من بپرس که نالوتی ترین رفتارو باهام کرده بیا از من بپرس که خیلی بی صفاس و اصلا هم همه چی تموم نیست و اتفاقا خیلی ناقصه! یه روزایی که حالم خوبه و به وبلاگ فکر میکنم موضوعی برای نوشتن پیدا نمیکنم، شاید بخاطر اینه که دلم نمیخاد حتی یک دقیقه از آرامش روزهای راحتی رو برای وبلاگ نوشتن هدر بدم ولی وای به روزای بدحالی! اولین فکری که به سرم میزنه و احتمال میدم حالمو بهتر کنه اینه که بیام بنویسم در مورد هر چی ... بیشتر دلم میخاد در مورد آدمای نامرد بنویسم. در مورد آدماییکه دیگران رو آزار میدن، میدونم رو در رو صحبت کردن با این مدل آدما هیچ فایده ای نداره و اونا دارن راهشون رو میرن و توی مسیرشون به خودشون حق میدن که لهت کنن! اول تو رو مستحقِ له شدن میکنن و بعد با قاطعیت و آخرین شدت درجه تمام خشمشون رو بسمتت روونه میکنن. واقعا این همه خشم از کجا میاد؟ این عقده از کجاست؟ اصلا ولش کن ... منو بگو که همچین سرنوشت شیکی دارم :) دلا بسوزه واقعا!
چشمامو میبندم و میخام لوکیشنی رو تصور کنم که بهم آرامش بده ... نمیدونم چرا ساحل دریا هم نتونست منو آروم کنه.
پ.ن: اینجا کسی نمیاد، کسی رد نمیشه. خیلی خوبه اتفاقا که کسی نمیاد و ازین بابت خیلی خوشحالم. این پستها توی فضا رها میشن و برای هیچ کسی نیستن. ازینکه هیچ کسی رو ندارم تا براش بنویسم احساس بهتری دارم تا زمانیکه مینوشتم و میدونستم خونده میشم.
هر چی سن و سالم بیشتر میشه احساسات خاصی بسراغم میاد؛ چند روز پیش از شنیدن صدای دختری که سیزده سال از من کوچکتر بود بفکر فرورفتم که چقدر جوانترها سرشار از انگیزه هستن! اینا که میگم بدیهیاته ولی یادآوری این موضوع بدیهی وسط روزمرگی های یه مادری طفل شش ماهه داره باعث شده که چندروز در جست و جو و کنکاش این حس باشم. اینکه چقد دلم میخاد با جوونترها وقت بگذرونم با اونا حس تازگی میکنم، زنهایی تو سن و سال من دارن از دست همسراشون جزغاله میشن و همنشینی باهاشون باعث میشه مدام بدبختای خودم جلوی چشمام رژه برن ولی مجالست و گفتگو با یه جوون، سرشار از صحبت درمورد دنیای ناشناخته هاس، دنیایی که هنوز تجربه نشده، دنیایی که دست نیافتنیه، دنیایی که هنوز بهت نارو نزده و بهش اعتماد داری، دنیایی که ازش نترسیدی و میخای خطر کنی ... برای من که از ریسمون سیاه و سفیدم گاهی میترسم حس خوبیه که چشمامو ببندم و تخیل کنم که میشه خوش بین بود، میشه امیدداشت. چقد دنیاشون براق و درخشانِ، تصور اینکه دنیا میتونه تو رو به آرزوهات نزدیک کنه قشنگه. درسته نمیدونن که روزگار چه بازیهایی قراره باهاشون بکنه و چه درسهایی قراره بگیرن ولی همین بی خبری یه نعمته.
یادم میاد یه روزی وقتی تو آینه نگاه میکردم به چشمام، غمِ تو چشمام اینقدز پررنگ بود که به خودم میگفتم یعنی میشه یه روزی چشمام بخنده؟ حالا چشمام میخنده با دیدنِ دخترکم دلم شاده و چشمام روشن شده. حالا به خودم نگاه میکنم و میگم یعنی میشه یروزی به خودم بیام و فکر نکنم که حروم شدم، دلم نمیخاد حروم شده باشم دلم میخاد از بودنم راضی باشم خیلی ازینی که هستم بیشتر.
دوران جدیدی از زندگیم شروع شده، باید هدف های جدیدی برای خودم تعریف کنم باید بشینم و با خودم صحبت کنم که از زندگی چی میخام. خیلی وقته از زندگی چیزی نخواستم تلاش نکردم تکون نخوردم دست و پا نزدم، همش سکوت! سکوت و سکون و خیره به سرنوشت که چه بازیهایی با من میکنه. حالا که مادرشدم و دنیای جدیدی رو تجربه میکنم. این دنیای جدید پر از کاره پر از ریزه کاری پر از یادگرفتن چیزهای جدید، مهم نیست من دوسشون دارم یا نه فرقیم نداره باید مهارتشو کسب کنم. امروز سرزنش شدم بخاطر اینکه یک دقیقه بچه رو روی تخت تنها کذاشته بودم و از شانس خوبم فسقلی پرت شد پایین!!! در شرایطی که خودم قلبم از دهنم داشت پرت میشد بیرون داشتم بدبیراه میشنیدم که مادربدی هستم! و تمام. آدمها یهو تموم نمیشن، ذره ذره تموم میشن، من ذره ذره دارم تموم میشم، معصومیت و بسازبودن و نرم و لطیف بودنم داره تموم میشه، دارم سفت و زمخت و بدشکل میشم، دارم بی احساس و بی انصاف میشم. دارم میشم دارم تموم میشم. برای یک زن بارسنگینیه، این بار سنگین رو بدوش میکشم و شکایتی ندارم ولی دیگه لطیف نیستم. فقط همین. ساکت موندن از من داره یه زن بی روح میسازه که دوسش ندارم، خودمو دیگه دوست ندارم. کاش ...
غمگینم
و خسته
چشمک زدنِ نشانگر به من میگه بگو، حرف بزن، درددل کن
ولی نمیتونم درددل کنم... نمیتونم دیگه نمیتونم
شاید اشک تسکین بشه
زن ها کاشفن، مدام در جست و جو؛ در مجردی به دنبال عشق و آرزوهای بلند و رویاهاشون و در تاهل به دنبال کشف علایق همسر و گرم کردن تنور خانواده تلاش میکنن. اما مردها! بگذریم بهتره، مردهای عاشق که باعث دردسرن و مردهای فارغ و بیخیال روی اعصابن و مایه عذاب اطرافیان، خلاصه از خوبیاشون هر چی بگم کمه :-)
پ.ن: نه زن و نه مردی ازینجا رد نمیشه وگرنه بدم نمی اومد بخام بیان از خودشون دفاع کنن.
روزهام خیلی سریع در حال عبورن، وقت ندارم سرمو بخارونم و همش بخاطر وجود باارزشه دخترکوچولومه. تمام وقتم براش صرف میشه و برای خودم وقت کمی دارم، شاکی و ناراضی نیستم چون دختری خیلی زود داره بزرگ میشه و با خنده هاش تمام خستگیارو میشوره میبره. فقط این زودگذشتن میترسونه منو، وقتی ندارم که خوشیارو مزه مزه کنم. یه لبخند دختر رو باید قاب کنم براش جشن بگیرم و ساعتها تو دلم غش و ضعف کنم براش! ولی این فرصتو ندارم چون جایی برای این سوسول بازیا تو زندگیه مادرا نیست ماباید با دوتا دست چند تا هندوانه رو برداریم. مواظب همسر باشیم تا آب تو دلش تکون نخوره یوقت تعادل خواب و خوراکش بهم نخوره و بموقع بوسه به گونش بزنیم یوقع کمبود محبت نگیره و خرده فرمایشات دیگه البته که تمومی نداره و کوهی از کارای خونه که جزو کار محسوب نمیشه برای کسی. هنوزم شاکی و ناراضی نیستم ، من خلوتهای خودمو دارم و از خودم مراقبت میکنم که همه این کارای کلیشه ای و کسل کننده رو برا خودم جذاب کنم و با بوسه ای به صورت لطیف دخترک همه سختیارو فراموش میکنم چون دخترکم معجزه ایکه خدا بهم هدیه کرده. نگاهش میکنم و یه خدم نهیب میزنم واقعا حسرت و آرزوی مادرشدن تموم شد و من مادرشدم؟؟؟ ...
تا چند سال پیش نسل ما روی بورس بود و تمام موضوعات روز جامعه و دغدغه ها و برنامه ریزی ها حول ما میچرخید؛ دهه شصتی ها! یه زمانی انتقاد داشتم که چه خبره هرجا میریم صحبت اینه که دهه شصتی فلان چیزو دوست داره فلان فیلم و فلان غذا و حتی فضای مجازی پر شده بود از نوستالژی های این دهه. حس فوق العاده ای ازین موضوع نداشتم ولی الان خیلی خوشحالم که متولد سالهایی هستم که آدماش اصیل ترن، آدمهاش بیشتر سعی داشتن عمیق باشن، کتاب و فیلم و موسیقی خوب پسِ ذهنمون همیشه بوده و هست. ما اکثرا سعی داشتیم بسمت خوبی و کمال حرکت کنیم، معیار اکثرمون برای ازدواج مثلا تکامل بود! ولی الانیا! اصلا نمیتونم بفهمم نمیتونم بفهمم نمیتونم بفهمم! چند سال گذشته و هر سالی که میگذره آدما و جوونا مخصوصا عجیب غریب تر میشن. خواسته هاشون جوریه که از جنس من نیست... خوشحالم که قدیمی تر هستم و افتخارِ جدید بودن نصیبم نشده.
چند روز پیش داشتم لایو یکی ازین پیجای پرطرفدار اینستا رو میدیدم، برای سرگرمی یه مسابقه ای ترتیب داده بودن که یجورایی استعدادیابی مثلا بود و از سراسر کشور و حتی دنیا میومدن تو لایو و مثلا میخوندن و میزدن و بعضیا هم میرقصیدن:)) حالا چیزی که توجهمو جلب کرد شور و حرارتی بود که هفده هیجده ساله ها داشتن، چقدر چشماشون بیشتر برق میزد! چقد انرژی داشتن! و چقد به عشق معتقد بودن! سالهاست ایمان و اعتقادم رو به این مفاهیم از دست دادم، عشق؟ چطور هنوز دنیا عشق رو تبلیغ میکنه؟ اون عشق آتشین که از کودکی و نوجوانی شناختیم کو!؟ در طول این سالها به یقین رسیدم که عشق زمینی پایدار نیست و ارزش خاصی نداره، احترام و صبر و فداکاری مفاهیم و موضوعات ارزشمندتری هستن. نمیخاستم مقایسه کنم فقط میخاستم یادآوری کنم که مبهوت شدم ازینکه ذره ای دیگه به عشق اعتقاد ندارم. به مرور زمان و با اتفاقاتی که برام افتاد من به آدم دیگری تبدیل شدم. چشمامو میبندم و بیاد میارم آدمی که خیلی زلال بود خیلی ... من دیگه اون آدم سابق نیستم.
امکانش نیست به بیست و چهار ساعته شبانه روز ساعت اضافه بشه! ولی کاش با یکساعت خواب میشد سرحال و شارژ بشم ولی نمیشم، عمیقا خسته ام. حالا این وسط یکی از در بیاد تو بهت برچسب بزنه که تنبلی اونم با یه لفظ زشت! چی میتونی بهش بگی؟ جز اینکه اشک اشک اشک ... اصلا عجیب شده بود یه چند روزی ماجرایِ الکی برای بحث و خراب شدنهِ روحیم پیش نیومده بود، داشتم شاخ درمیآوردم مگه میشه این همه پشت سر هم خوشی؟ بیخیال شوخیه نکنه؟ که باز به روال و روتین خودمون برگشتیم، داشتم بدعادت میشدم.