موسیقی های مزاحم پاک شدن، فیلمهای اضافی پاک! و دیروز دیگه وقته مطهر شدن از اینستاگرام بود! چند وقت پیش صفحه ایکه فک و فامیل و دوست و آشنا منو با اون دنبال میکردن و تقریبا پر از خالی بود رو بستم و خلاص! ولی بازم درگیرش بودم چون با یه اسم ناشناس یه صفحه برای فسقلی باز کردم و قفل زدم درش تا یه وقتایی از احساس مادرانه توش بنویسم و اون صفحه هنوز بود و هست، هرچند نوزده تا فالور دارم و محیط رودربایستی نیست ولی بازم چرخیدن تو اینستا خیلی وقتمو میگرفت چون با دیدنِ گزارشی که جزئیات موبایل داشت بهم میداد خیلی جا خوردم ینی این همه ساعت در روز دارم ول میچرخم؟ خب اینم تیرنهایی، اکانتو از گوشی حذف کردم و بردمش رو تبلت که رغبت نمیکنم معلولا دستم بگیرم و شاید اینطوری کنترل بشه. یعنی دارم بزور خودمو براه راست هدایت میکنم حتی شده راه راستو کج کنم اینوری! حالا در کمال آرامش "طاقچه" نصب کردم و یه کتاب دانلود کردم، یه رمان.
دیشب یا بهتره بگم دیروز صبح، بعد ازاینکه پست گذاشتم که تنهامو تنهایی و ایهاالناس ایم الون! خب یکم خوابیدم و مثل صبحهای عزیز دیگه با صدای دخترقشنگا بیدار شدم، وقتی بغلش کردم تا آرومش کنم به این فکر کردم که من تنهام؟ و واقعا من اصلا وقت ندارم که تنها باشم! نه من دیگه هیچوقت تنها نیستم و از وقتی دخترقشنگا بدنیا اومده اون واژه ی «من» هم تحت تاثیر قرارگرفته فعلا تا اطلاع ثانوی! اصلا _من_ انگار وجود نداره وقتی بدون فسقلی ای وجود نداره.
تقریبا یکماه پیش تمام آهنگهایی که تو گوشیم سیو کرده بودم پاک کردم! حالا خیلی اهل دنبال کردن حرفه ای نبودم ولی یسری موزیک بود که میخاستم کاری انجام بدم مثلا ظرف بشورم یا خیاطی کنم، اونجاهایی که گوشم بیکار بود پلی میکردم و گذرزمان رو با ترک ترک رد شدن اونا محاسبه میکردم و کلا بیشتر خوش میگذشت. یه تصمیمی بود که تقریبا ده سال بود داشتم میگرفتم و هی پاک میکردم و باز هی دورم پر میشد از موسیقی. حالا این پلی لیسته طولانی باز پاک شد و هیچ هیچ هیچ موزیکی ندارم که توش کسی کسی رو قال گذاشته باشه یا کسی داشته باشه از عشق کسی بمیره! یه خبر دیگه که خیلی هم جدیدِ اینکه، دیروز همه فیلم های سیستمم پاک کردم! فیلمهامممم!!! باورنکردنیه ولی شد. بعد ازینکه ریحان بهم گفت همه ی فیلمهای شوهرشو پاک کرده و من عین اسپند روی آتیش جلزولزکنان گفتم نههههه چرااااا اینکارو کردی! در کسری از ثانیه داشتم به این فکر میکردم ینی میشه فیلم هم پاک کرد!؟ و تمام مدت ریحانو ملامت کردم که این چه کاری بود کردی؟ اگر من بودم قطعا کشته بودمت:) ولی این الان منم! کسیکه 159 گیگ فیلم پاک کرده! این فقط یه حجم کوچیک از فیلمهایی بود که تو چندماه گذشته دیده بودیم و سیوشده بودن و سیو شده بودن و سیو شده بودن! خب باید اعتراف کنم چند تا فیلم نگه داشتم برای روزهای بی حوصلگی، روزهایی که فیلم تکراری دیدن عجیب حال آدمو خوب میکنه. همین دیگه ... پاکشون کردم :( دلایل خودمم دارم، فک کنم چند خط دیگه اگه ادامه بدم از تصمیمی که گرفتم پشیمون بشم :)) چرا داشتنه اون فیلمهای مسخره اینقد حس امنیت بهم میداد؟ هوف! حالا دیگه ندارمشون فقط چندتا فیلم ... یه انیمیشن. و یه سریال که حالم ازش بهم میخوره ولی چون دانلودش کردم گذاشتمش اون گوشه تا یه روزی شاید دیدمش، چقد سازنده ی این سریال آدم ناراحتی بوده آخه! راستی یه مدت کمیه که نمیتونم فیلم ببینم اینم از برکاتِ مادرشدن! گفتم بگم ثبت بشه که فیلمبین ترین آدم میتونه یروزی دلش نخواد فیلم ببینه. جلل الخالق!
یه مدت پیش یه مهمون داشتم، که چند روزی خونمون موند، نمیخام بگم چه نسبت فامیلی بهم داره ولی خب حتما نزدیکه که اومده خونه ما مونده! حالا حرفم اینه، چندوقت بود فهمیده بودم خیلی رو مخشه که سیگار چیه؟ کیف داره؟ چی میشه؟ و چون تو خانواده ما کلن سیگار اوخه! و سیگارکشها مهدورالدم هستن این بنده خدا این سوال گوشه ذهنش بی جواب بود. منم یه لطفی بهش کردم و یه نخ سیگار بهش دادم و وقتی ناشیانه پک زد به اون سیگارکوفتی، تمام سوالهاش به پاسخهایی که باید برسن رسیدن و تمام. سنگین نیست حمل کردنِ بارِ فکر کارهایی که برامون ممنوع شده و یه عمر داریم بهش فکر میکنیم که چی میتونه باشه؟ چیه؟ چطوریه؟ سوال سوال سوال! بسه دیگه، برو بکش ببین هیچی نبود خیلیم مسخره و بیمزه بود! خیلی روش تربیتی تاییدشده ای نداریم ولی خودم ازش راضیم :)) بچه مردمو دودی کردم رفت :))
لیست وبلاگ دوستانم رو نگاه میکنم، اون گوشه
همه وبلاگهاشون متروکه شده
مثل اینه که تک تک عزیزانم رو از دست دادم ...
دیگه دووم نمیارم ...
تنهام، تنهای تنها
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
پ.ن: چه روزهایی که غرق در شعر نبودم ... دلم شعر میخاد. میخاستم شعر بهاری باشه اینجوری شد، بیربطه ولی اساسا شعر زیباییه حتی اگه بیربط باشه دلو جلا میده.
میتونم بگم که تمام طول دیروز و تا همین الان مدام در حال پست ذهنی گذاشتن بودم، مرور میکردم که چی بنویسم؟ چطور شروع کنم و چطوری بسطش بدم و موضوع چی باشه هع! نوددرصد این موارد فرصت اینکه چیزی بخام بنویسم پیش نمیاد و اگرم پیش بیاد من تا برسم به کیبورد یا موبایل هر چی تو ذهنم بوده دود شده رفته هوا! درست مثل همین الان. حالا اون چیزی که باعث شده از خواب شیرین ساعت هفت صبح بگذرم اینه و فقط اینه که بیام یچیزی بنویسم هرچی! تا ذهنم یه ثانیه ساکت بشه اینقئر حرف نزنه! دیوونم کرد بسکه ایده های نو و جذاب برام آورد. تنوع موضوعاتی که میخاستم بگمشون هم در نوع خودش بینظیره :)) اول فک کردم جالب باشه در مورد خواستگاری که برای دوستم اومده بنویسم چون تقریبا دیشب با وجود خستگی زیاد یه زمانی رو داشتیم چت میکردیم و من گنجینه ی گرانبهای تجربیات (کوفتی) خودمو در اختیارش قرار دادم :) این پروسه ی انتخاب همسر خیلی استرسیه! هر طرفیش رو میگیری آخرش یجاش درمیره صاف میخوره تو صورتت، باید همه از روش من استفاده کنن، اینکه یه بله بگی و خلاص! چند باری تالا پیش اومده که همسری ازم پرسیده چی شد انتخابم کردی منم با همین صداقته احمقانم همیشه بهش گفتم که قرارم با خودم این بود اولین نفری که بیاد خواستگاری بهش جواب مثبت بدم و این افتخار نصیب تو شد. واقعا هم اگه کسی دیگه بود دیگه الان من یجا دیگه نشسته بودم کفِ پذیرایی و داشتم تایپ میکردم. خب دیگه میخاستم در مورد این بنویسم که هنوز در این عصر ارتباطات و اطلاعات گسترده یه عده ای هم هستن که برن جایی مهمونی و تا ساعت دوازده و نیم بشینن و سریال ستایش رو برای بار هزارم تو خونه ی مردم با عشق و علاقه ی خاصی ببینن، درسته باورنکردنیه ولی این افراد وجود دارن و دوعدد از اونها همین پریشب مهمان ما بودن و چه حرص و جوشهایی که من نخوردم، اینجور وقتا فقط نفس عمیق! عمییییییق ها! و چشمامو میبندم و باز میکنم و میگم اینم تموم میشه.
چندروزه دارم تو اون بهشت زندگی میکنم، دعوادرگیری نبوده و حس میکنم یه اشتباهی حتما پیش اومده :-)) هرلحظه ممکنه این بهشت تبدیل به جهنم بشه، خیلی زود عرصه بهم تنگ میشه. تو اون جهنمی که ازش حرف میزنم خیلی خیلی بدمیگذره و درودیوار آوار میشن همون آخرخطِ خودمون دیگه. ازین لحظه های نرمال و معمولی و لذت بخش زندگی انرری ذخیره میکنم برای یوم الدعوا :) بعضی وقتا فکر میکنم کاش یه چند تا کاروبلد بودم، مثلا بلد بودم نسازم!
ناعادلانس که اولین اردیبهشت زندگی کسی اینقد بی ذوق و بدون هیجان بگذره، دخترکوچولوی من این اولین اردیبهشت و در واقع این اولین بهار رو همین جوری داره میگذرونه خودش که راضی به نظر میاد ولی من دوست داشتم حداقل بتونم ازش یه عکس بگیرم که پس زمینش شکوفه های بهاری باشن و دخترقشنگا تو لبخند زده باشه، که بشه بهار در بهار. نشد دیگه ... شکوفه های فکر کنم تا حالا ریخته باشن ... الان یادم افتاد قبلنا دلم میخاست یه اردیبهشتی برم شیراز، آره؟ این ماه همون ماهه که عطر بهارنارنج غوغا میکنه؟ ..................... خیلی تخیلی شد دیگه، الکی باعث شدم آه بکشم باری یه شیرازو یه اردیبهشت :) آخ خب دلم خاست. فعلن بسِ، اگه الان بخوام ادامه بدم تایپ کردنم بند نمیاد. فشردنه دکمه های کیبورد خیلی خوبه.
پ.ن: چرا هردفعه بعد از هربار پست باید به پارسی بلاگ بگم من ربات نیستم؟ واقعا خودش نمیبینه من ربات نیستم :) im not a robot
مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی ترند
با آن ها آرامم و
آزادم
با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و
نه گرفتنش
دم در
چشم به راه شان نیستم
شکیبا
تقریبا مثل ساعت آفتابی
چیزهایی را که عشق در نمی یابد
می فهمم
چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد
می بخشم
طفلم خیلی خیلی شیرین شده و نوشتن از لحظاتی که از کنارش بودن لذت میبرم نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه. فک نمیکنم ازون آدما باشم که قربون دست و پای بلوریش بشم و اینجا در موردش بنویسم چون واقعا که چی؟ من اینجا قربونش بشم؟ خب بغل دستم خوابیده دیگه همین کنار فداش میشم ماچش میکنم وتموم. الان میخاستم بگم این بچه هم مث همه بچه های دیگه بزرگ میشه و میره سمت خودش، و واقعا من یسری وظیفه دارم که باید براش انجام بدم، اگه بیشتر براش فداکاری کنم هیچوقت ازم تشکر نمیکنه بلکه شاکی میشه که خب چرا؟ چه لزومی داشت؟ و اگر کم کاری کنم همینطور. امشب به خودم اومدم، دلم میخاد مامان مطلوبی باشم ولی فقط نه مامان! نمیخام فقط مامان باشم، میخام همسر مطلوبی هم باشم وفرزند ، و ...بنده ی مطلوب. مامان بودن اینقد کیف داره و ارضاکنندس که ممکنه مثل خیلی ها بخام یه بعدی بشم ولی مامان بودن فقط وفقط در آخر باعث میشه که مامان خوبی هم نباشی و نتیجه میشه تولید یک عدد کودکه بچه ننه! خیلی ظلمه زیادی مامان بودن.
پ.ن: چالش دارم، نی نی کوچولو فک کنم سیر نمیشه باید از فردا حریره بادوم بهش بدم. میبینی؟ غذاخورشد، بهمین سرعت.
ما، بعضی وقت ها روح داریم؛
کسی نیست که بتواند
آن را بی وقفه داشته باشد.
ممکن است روزهای متمادی
و سال های زیادی بگذرد،
بدون اینکه روحی داشته باشیم.
بعضی وقت ها
فقط برای لحظه ای
در ترس ها و خوشی های دوران کودکی جای می گیرد،
گاهی هم فقط در سرگشتگی و حیرت
از اینکه چقدر پیر شده ایم.
خیلی به ندرت پیش می آید
که در کارهای سخت و خسته کننده کمکی بکند،
مثل جا به جا کردن اثاث خانه،
یا بالا بردن چمدان ها،
یا فرسنگ ها راه رفتن
با کفش هایی که پا را اذیت می کنند.
معمولاً هر وقت که گوشتی باید خُرد شود،
یا فرمی باید پُر شود
پایش را از ماجرا کنار می کشد.
از هر هزار مکالمه،
فقط در یکی شرکت می کند،
تازه اگر بخواهد،
چون معمولاً سکوت را ترجیح می دهد.
درست وقتی که بدنمان از درد، رنجور می شود
او به مرخصی رفته و سرِ کار نیست.
خیلی وسواسی و نکته بین است:
دوست ندارد ما را در جاهای شلوغ و پر سر و صدا ببیند
دوست ندارد ببیند برای رسیدن به یک سود مشکوک، بقیه را فریب می دهیم
و نقشه های پیچیده و پنهانی، حالش را بهم میزنند.
شادی و اندوه،
برایش دو حس متفاوت نیستند؛
فقط وقتی با ما همراه می شود
که این دو، با هم باشند.
وقتی از هیچ چیز مطمئن نیستیم،
یا وقتی برای دانستن هرچیزی، اشتیاق داریم،
می توانیم رویش حساب کنیم.
از بین چیزهای مادی،
ساعت های پاندول دار را ترجیح می دهد،
و آینه ها را، که به کارشان ادامه می دهند،
حتی وقتی کسی بهشان نگاه نمی کند.
نمی گوید از کجا آمده است،
یا دوباره کِی برای همیشه می رود،
هرچند چنین سؤال هایی همیشه پیش می آیند.
ما به او نیاز داریم،
اما ظاهراً
او هم به دلایلی
نیازمند ماست.
تا همین یک دقیقه پیش گوشه ی ذهنم علامت سوال بود که آینده ی بعدی متعلق به کدوم شبکه اجتماعی یا فناوری میتونه باشه؟ یعنی دیگه بسه اینستاگرام! کافیه! اشباع شده به معنی واقعی تا اینکه رفتم سراغ اپلیکیشن پادکستی که جدیدا دانلود کرده بودم و جواب سوالم رو گرفتم، بله! پادکست و تمام. پادکست با قدرت و جدابیتی باورنکردنی داره بسمت ما میاد و دانایی حرف اول رو در اون میزنه، قبلتر با اپلیکیشنی که گوشیم بطور پیش فرض داشت پادکست گوش داده بودم ولی وقتی با امکاناته soundcloud مواجه شدم باید اعتراف کنم یکم جا خوردم! یعنی بیشتر با دیدنه کامنتا شاخام دراومده، تعامل! هیجان انگیزه. ته دلم دوست دارم منم یه کانال پادکست داشته باشما :-)
پ.ن: هر چقدر هم این اسباب بازیا بیان و برن، ولی تو چیز دیگری ... وبلاگِ قشنگم
غصه نوشت: کاش بلاگیا زنده بودن ... واقعا نبودنشون غمگینم میکنه
بعدنوشت: نوشته های پارسال رو بایگانی کردم، ترس وجودمو گرفت از اینکه دیدم سال 99 دقیقا ده سال میشه که این وبلاگو دارم، فکر کردن بهش مضطربم میکنه ... ده سال! ده سال که خاطراتِ شاخصشون اکثرا تلخ بودن، چه جون سختی بودم ... اخیرا خیلی دلم برای خودم میسوزه، روزهای بدی رو داشتم و این حقم نبود. شاید الان برم قالب وبلاگو عوض کنم یکم حواسم پرت شه، ...
امشب یه دفعه شورحسینی مارو گرفت و یه جشن کوچیک خونگی راه انداختم، یکم سرخاب سفیداب و زلفارو سپردیم دست باد داغ سشوار و لباس تمیز و یه لاک رنگی و تو آشپزخونه، یه باقالی پلو با گوشت بعلاوه ی نصب ریسه ی کوچولویی پشت پنجره! و البته مداحی و شلنگ تخته! چنددقیقه هم اسپیکر گذاشتم لب پنجره و همسایه های عزیز رو از این توفیق بی نصیب نذاشتم. الان دیگه هیجانم خاموش شد رفت! همسری افسرده و بی انرژی و چلسکیده وارد شد و یه سطل آب سرد ریخت رو سرم :-) اینجوریه دیگه.
خب طی چند خط بالا خیلی خوب خودمو جلوه دادم ... منم اینقد آدم خوب و نرمالی نیستم و نبودم، همینو بگم که یادم بمونه.
عید همه مبارک باشه، ان شاالله آقا بیان نجاتمون بدن. ازین داغون تر میشه دنیا بشه؟