ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد تا ابد میان ما برقرار باد :
چشمهای من به جای دستهای تو
من به دست تو آب می دهم
تو به چشم من آبرو بده
من به چشمهای بی قرار تو قول می دهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم
پ.ن: کمی شعر برای زلالتر شدن...
این عادتِ نوشتن رو قبلترها داشتم و الان با وجوده منحوسِ اپلیکیشنهای مختلف این عادت دود شده رفته هوا. پست قبلی برام مثل یجور حرف زدن تو رادیوی محلی وبلاگم بود، هستین؟ نیستین؟ برا خودم تو دیوار حرف بزنم؟ یا کسی هست؟ این روزا که کسی لازمه برای شنیدن، نمیخام دیالوگی برقرار بشه، همون یدونه کامنته بدون اسم که مادرشدن رو بهم تبریک گفت یعنی هنوز اینطرفا رهگذری عبور میکنه.
قبلنا میومدیم حرف میزدیم، میبریدیم و میدوختیم. این قبلنا میشه ده دوازده سال پیش. یجوری پیر شدیم و هنوز دلتنگه اون روزهای وبلاگی هستیم. من از وبلاگ همیشه برای درمان استفاده کردم، وبلاگ درمانی! برای روزهای تنهایی و سختی. این تنهاییه کمتر نشد و این سختیا هر روز سخت تر شد. از من یه ادمه تنهای سخت ساخت. بنظر خودم سخت و ساخته شده ولی از نظر خیلی ها شکننده و بچه. دارم حرف میزنم با همون یه نفری که امیدوارم بیاد و بخونه و کامنته ناشناس بده و شایدم مسخرم کنه که باشه همونم یعنی اینجا رهگذر داره. ببین میدونی مشکل من چیه؟ من رو آدما حساب میکنم، میبرم میذارمشون تو قلبم، یه جای خوب بهشون میدم، دلبسته شون میشم، تحسینشون میکنم، تمام سعیمو میکنم نفاط مثبت رو ببینم و کاستایارو نمیبینم، میبخشمشون. عاشقشون نمیشم یعنی بسختی عاشق میشم ولی بهشون محبت میکنم اعتماد میکنم، بعد اون آدمه میاد همه ی این نظم منو بهم میریزه، میاد خودش خودش از قلبم بیرون! بحرف زدن راحته ولی منه کینه شتری دیگه هیچ جایی تو قلبم بهش نمیدم! بنظرم دردناکه. خب این برای من آخرش نیست، آدما همیشه شانس های دوباره ای دارن که خودشون ازش استفاده نمیکنن. من از شانس های دوباره ی زندگیم استفاده کردم. برای همین راحت فرصت میدم، راحت میدون میدم.
پ.ن: یه حسه خوبیه اینکه یادت میره امروز کی بوده! بچه داری این موهبتو بهت میده که یادت میره فردا تولدته. امسال تجربه ش کردم اینکه یادم بره فردا تولدمه. کاش یادم بره خیلی چیزای دیگه رو. دلم میخاد مثل هم سن و سالام خام و بی تجربه و لوس و ننر باشم. خیلی دلم میخاد کم تجربه باشم و برای محبتهای پیش پا افتاده ی بقیه ذوق زده بشم! چیکار کنم که اینجوری نیستم! این روزگار بلایی بسر من آورده که راجع بهش حرف نمیشه زد ولی نتیجش شده آدمی که نمیتونه پیچیده نباشه. حالا سعی میکنم با بچم یبار دیگه از بچگی بسازم خودمو. یعنی میشه؟ میشه یه روزگاری بیاد آب خوش از گلومون پایین بره؟ یا این روزگار بناشو گذاشته که هی پشت هم بباره!
پ.ن: یه دختر دارم راستی شاه نداره :-) دردونه، چراغ خونه!
پ.ن: قشنگ معلومه سراسره این نوشته که، مخم عیب کرده :-)) خودمم بعدا بخونم نمیفهمم چی گفتم، فارسیش این بود که با همسر بزرگوار آبمون تو یه جوی نمیره :-)) خب دختر خوب اینارو بیا مث آدم بگو :-)) مث آدم حرف زدن یاد بگیرم خوبه! راه فرجی پس هس.