سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پر کن دوباره کِیْل مرا ایها العزیز

آخر کجا روم به کجا ایها العزیز
رو از من شکسته مگردان که سال‌هاست
رو کرده‌ام به سوی شما ایها العزیز
جان را گرفته‌ام به سردست و آمدم
از کوره راه‌های بلا ایها العزیز
وادی به وادی آمده‌‌ام از درت مران
وا کن دری به روی گدا ایها العزیز
چیزی که از بزرگی تو کم نمی‌شود
این کاسه را ... فاوف لنا... ایها العزیز
خالی‌تر از دو چشم من این جان نیمه جان
محتاج یک نگاه تو یا ایها العزیز
- ما- جان و مال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما ایها العزیز
دستم تهی است... راه بیابان گرفته‌ام
دست من و نگاه شما ایها العزیز


برچسب‌ها: جمعه انتظار شعر مریم سقلاطونی
+تاریخ جمعه 97/9/2ساعت 6:32 صبح نویسنده ره گذر | نظر

عاقا یعنی یه دختری داریم خانوم! خانوما، فقط تو لباس پوشیدن اعتماد بنفس نداره و هر وقت میخوایم بریم مهمونی نوایِ «من چی بپوشم؟» سر میده. خاطرنشان کنم که کمد لباساش سه برابر کمد منه. الان که ساعت دو نصفه شبه داره برای جلسه ی فردا لباس پرو میکنه. این دختر قشنگ ما کسی نیست جز همسرمان:/ بعد از شونصد دست لباس عوض کردن بالاخره یه ست انتخاب کرد که بنده مهر تایید نهایی رو زدم :)) 


+تاریخ چهارشنبه 97/8/30ساعت 1:54 صبح نویسنده ره گذر | نظر

تو شدی قند خراسان

و منم چای شمال

قصه ی تلخی من

با لب تو شیرین شد



برچسب‌ها: شعر محمد عسگری
+تاریخ دوشنبه 97/8/28ساعت 3:24 صبح نویسنده ره گذر | نظر

خب ازون خبرایی که قبلا داده بودم هیچ خبری نیست، همسری رستوران نزده و من دوربینمو نفروختم و چند شب پیش بهم وحی شد که عع عع  چرا نمیری درست حسابی عکاسی یاد بگیری حالا که امکاناتش داری و بعد به عالی ترین ایده رسیدم، اینکه دانشگاه تهران عکاسی بخونم و بعد هی مسئله رو آسونتر کردم و الان به خودآموزی رسیدم چون هزینش کمتره :)) بماند که اون وسطا به همسری گفتم: برم کلاس عکاسی؟ و با استقبال گرمش مواجه شدم بخاطر همین تصمیم گرفتم که خودم دستم بکار شه و امشب اولین جلسه ی خودآموزی برگزار شد و بنده الان یک عدد دیافراگم بلده خفنه خودساخته هستم. میدونم رو یه چیزی کلید کنم یادش میگیرم مثل همون قلاب بافی که هیچی بلدش نبودم و الان که بلدشم. اینم یاد میگیرم، قصد خفن شدن ندارم یکم برم جلو ببینم علاقمندیم به کجاش علاقمنده. این بود این روزهای پاییزیه خود را چگونه میگذرانیدمون که البته روزها رو به بطالت قطعا و شبها رو به درس خوندن میگذرانم. 

راستی راجع به یه موضوعی حرصم دراومده، اونم آموزشه هر چی تو ایرانه، یه چیزی حالا هر چیزی! میخوای یاد بگیری بابتش ملت ازت پول میخوان درحالیکه همونو سرچ کنی تو یوتوب این کافرای کاملا مسلمون مفت و مجانی با روی باز آموزش دادن! در مورد خودشون چه فکری میکنن اونایی که از هیچی دارن پول درمیارن و چقدرررررررر احمقن اوناییکه برای این چیزا پول میدن. خساستم اجازه نمیده پول مفت ببدم بهشون.



برچسب‌ها: عکاسی
+تاریخ دوشنبه 97/8/28ساعت 3:19 صبح نویسنده ره گذر | نظر

همه محاسبات مرا در هم ریخته ای

تا یک ساعت پیش

فکر می کردم

ماه در آسمان است

اما یک ساعت است

که کشف کرده ام

ماه

در چشمان تو جای دارد



برچسب‌ها: نزار قبانی شعر
+تاریخ یکشنبه 97/8/27ساعت 4:27 صبح نویسنده ره گذر | نظر

عاقا تسلیم! من برگشتم، نشد وبلاگمو ول کنم. یعنی میشد نخواستم بشه. مدیونید اگه فکر کنید وبلاگ نزده بودم جای دیگه و بااسم دیگه:)) یعنی همون توبه ی گرگ مرگه رو از روی من گفتن. خب خب خب باز برگشتم اینجای عزیز، با یه عالمه خوبی و یه بدی که اونم گاهی رودربایستی داشتن با خودمه توی نوشتن. حالا علی اللحساب این دوتا نوشته ی اونور که میارمش اینور و اونورو پاک میکنم. راستی بااینکه اینجا هیشکی نمیاد ولی اونطرف اصلااااااا هیشکی نمی اومد:)) اصلا یجورایی ترسناک طوری! یوهاهاها هم شنیدم.

آبان_1

برای یک شروع دوباره خیلی پیرم، شروع کردن به جوون بودن احتیاج داره و من از سی سالگی مدتهاست عبور کردم و الان باید دوران ثبات رو طی کنم. تازه نوشتن تو یه آدرس جدید خیلی هیجان انگیز به نظر نمیاد، جایی که آشنایی نداری و دلیلی هم نداری شاید! ولی این وسوسه ی هر روز رهام نمیکنه که دوست دارم بنویسم و مچاله کنم و بندازم دور. این وبلاگ با عشق و علاقه شروع نمیشه و مثل همیشه با نیاز شروع میشه، اون چند تا نوشته ی قبلی استحقاقشون فقط پاک شدن بود و بس! میخوام اینجا (...) باشم و درگوشی با خودم حرف بزنم.  سلام (.....) 

آبان_2

الان منتهی الیه آمال و آرزوهام خلاصه شده در یک بچه! وقتی رفیقم استوری میذاره که حالش خوب نیست و ازین حرفا، یه لحظه با خودم نجوا میکنم که اون باید حالش خوب باشه. دوتا بچه داره، یه دختر خانوم و یه پسر کاکل زری که تازه بدنیا اومده و دنیای هر کسی رو غرق در شادی ممکنه بکنه. حداقل در مورد ما اینطوری میتونه باشه. وقتی همسری به شوخی میگه:............ شاید رد شیم و بریم ولی دنیا رو سرم خراب میشه و روزی نیست که به این فکر نکنم که نکنه تا آخرش خدا نخواد بهمون اولاد بده و میترسم... دلم میخواد به داشته هام فکر کنم و به تمام چیزای خوبی که خدا بهم داده تا شاید لحظه ای خودمو قانع کنم که میشه بهش فکر نکرد، ولی هرچقدر تلاش میکنم کمتر موفق میشم. 

نعمتهایی که من ازشون برخوردارم خیلیها آرزوشو دارن، و بچه هاییکه تو بغل خیلیهاست آرزوی ماست. حاضر نیستم به هر قیمتی به این آرزو برسم. خیلی صبر کردم خیلی رنج کشیدم. از خدا میخوام اولاد خوب و شایسته و امام زمان پسند که سالم و خوشگل باشه بهمون بده و لیاقته پدرومادربودن هم بده. خداجانم زودتر لطفا:-) عاشقتم خدای مهربونم

 

پ.ن: نوشته ها کاملا دلی میباشد و تو دیوار با خودم حرف میزدم پس جدی نگیرین(یجوری حرف میزنم انگار برا استادیوم آزادی مینویسم)


+تاریخ یکشنبه 97/8/27ساعت 3:58 صبح نویسنده ره گذر | نظر

این سریال شبکه رو هر شب دارم میبینم و دختر خانواده تو دوران عقد باردار شده و اوضاع بقول خودشون خاک برسری شده و آبروی خانواده در خطر افتاده و به خاک سیاه نشستن! حالا این وضعیت برای کساییکه تو شرایط عادی نیستن زیاد پیش میاد ولی حالا دونفر بخوان مثل بچه آدم بچه دار بشن باید صدوبیست و چهارهزار پیغمبر رو دخیل ببندن!!! تقریبا هفت سال میشه این اوضاع منه :/البته به احتساب همه چی روی هم :-)) دیگه قضیه فرسایشی شده و مثل یه اتفاقی که باید باشه و اگه نباشه اصلا نمیشه، اخت شدم بهشا. 

تو دنیای پوچ اینستا داشتم چرخ چرخ میزدم و ازین فیلمهای خودم انجام بدم و‌اینا میدیدم یهو چقدر دلم نجاری خواست! یعنی چوب و ساخت و ساز باهاش رو‌ دلم خواست! شاید یه روزی نجارخانوم خوبی شدم. حتی ممکنه این موضوع در کهنسالی محقق بشه:-)) 

یه نیاز خیلی مهم دارن آدما! نیاز به اینکه حس مفیدبودن داشته باشه و یکاری کنه و خلاصه بهش نیاز داشته باشن، ازین نیاز ویژه که پاک غافل شدم. پاک پاکاااا


+تاریخ یکشنبه 97/7/15ساعت 9:24 عصر نویسنده ره گذر | نظر

عاقا ما این کانالو تاسیس کردیم، خب توقع نداشتم یه سلام و احوالپرسی که هزار تا سین بخوره ولی خب انتظارم نداشتم سه تا سین بخوره که اونم یکیش خودم باشم :-)) خلاصه که اونجا هست برای خودش یوقتایی دلم خواست سلفی همین الان یهویی یا یه لینکه مفید بذارم که بعیده ولی برای نوشتن اینجا همچنان به کار خودش ادامه میده. اولین دلیلش اینه که پایین میگم و دومین دلیلش اینه که پایین نمیگم و سومین دلیلش اینه که عاقا اینجا حداقل فکر میکنم بازدیدکننده دارم و کامنت نمیذارن و نمیفهمم که بازدیدکننده ندارم خب :/ 

دلیلم: الان یک ساعت تقریبا چت های دوست داشتنی ای با یه دوست قدیمی داشتم، دوستی که تقریبا ده ساله مجازی مونده و الان برای خودش خانمی شده. تو دلم یه عالمه شاد شدم و یه عالمه خوشحال. دیدنه یه دوست قدیمی که برات یادآوره جوونی و سرزندگیه خیلی لذت بخشه. و چون دوست داره اینجارو باعث افتخارمه که وبلاگم سرپا باشه. 

پانویس: تو اینستاگرام یه پیج برای پرندهام زدم که عاقا عکساو فیلماشون لایک میخوره ها:-)))) منم خودم یه دیدنه عکس و فیلمهای پرنده ها معتاد شدم. اینم اعتراف کنم که حداقل روزی دوساعت رو کنار دوستان سپری میکنم. ببین آدمو به چه کارایی وادار نمیکننا. 

پانویس همچنان: شوعره یه دفعه بهش وحی شد که که میخواد یه رستوران بزنه، خب بیکاری بهش فشار آورده و نظم زندگیش بهم خورده. کسیم دست بدستش نداد تا ایده هاشو عملی کنه. دیگه خودش داره یکاری میکنه و از اموال منم بعنوان سرمایه استفاده میکنه:-)) من کی بودم:-) خلاصه که پول از من و کار از همسر. طلاها پر! دوربین عکاسی پر! یه خوبی ای که داره اینه که میتونی صددرصد این اطمینانو بهش بکنی که از پس همه کار برمیاد. بامید خدا موفق شه پول منم خورد خورد بده خب:/ 

پانویسان: کلاس خیاطی که نصفه موند و رفتیم حالا قراره شروع کنم باز. شروع شه هنرنمایی کنم. 


+تاریخ شنبه 97/7/7ساعت 11:4 عصر نویسنده ره گذر | نظر

خب ایده های خوب را باید رو هوا دزدید:-)) کوچه ب ما به کانالی در تلگرام منتقل شد.

اینم آدرس: https://t.me/koooche

خب فقط یه مسئله میمونه که اونم کامنت گذاشتنه که خب بیاین اینجا کامنت بذارین اگه ناشناسین و اگر آشنایین که خب پی ام میدین خو:) 


+تاریخ پنج شنبه 97/7/5ساعت 10:57 عصر نویسنده ره گذر | نظر

1.سریال La Casa de Papel رو دیدم، دوسش داشتم :-) الانم آهنگش رفته تو مخم -> کلیک و یک ورژن دیگه

2. راستی خواهری دانشگاه قبول شد همون رشته ای که دوست داشت: ریاضی دانشگاه تهران 

_همین

عزاداریها قبول، امسال زیاد فرصت عزاداری پیدا نشد از کم توفیقی. شبهای خانم رقیه و حضرت علی اصغر طلبیدن


+تاریخ سه شنبه 97/6/27ساعت 6:20 عصر نویسنده ره گذر | نظر