سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با شراکت یه عزیزی، یه خیاطخونه ی کوچیک تاسیس کردم صرفا برای ثبت در تاریخ اینجا درج کردم تا آیندگان بدانند و آگاه باشند. روسری تولید میکنیم و تاکنون صفرعدد فروش داشتیم:-)) البته منهای اینکه دلم میخواد همهشون مال خودم باشه. امشب به بابام میگفتم: بابا بااینکه صفرعدد فروش داشتیم ولی حس و شوقی که در من ایجاد شده به همش میارزه. حس اینکه دنیارو قراره با کمک یه چرخ خیاطی جابهجا کنم. ساعتهای زیادی بدون خستگی پشت چرخ نشستم توی این دو روز و بقیه ساعتها در فضای مجازی وقت صرف کردم برای بازاریابی :-) بنوعی میشه گفت دهن صاب بچه سرویس شده :-)) ولی باحاله بعد از تنبلی و خواب و ول گشتن اینهمه کار میچسبخ. خب دیگه همین، انتظار تبریک و تهنیت و اهدا تاج گل هم ندارم از وبلاگی که بوی قبرستون میده. دلم برای رفقای قدیم بلاگ تنگ شده. رخ بنمایند چند تا روسری بندازم بهشون محض رضای خدا، والا دوهفته دیگه روز مادره، بیاین برای ماماناتون روسری بخرید. آتیش زدم 


+تاریخ پنج شنبه 97/11/25ساعت 4:14 صبح نویسنده ره گذر | نظر

اون اوایل ازدواج که طبیعیه کنتاک کردنا! مام کنتاک داشتیم خب و الان کمتر شده، منم یوقتایی تو نوت گوشی مینوشتمو خودمو مثلا خالی میکردم:) حالا اینا رو بخونید یکم بخندین:

شمالیها قدرنشناسند،

 نمک به حروم، نفهم و ،

بی منطق و در تمام طول عمرشان هم نخواهند فهمید  چقد بیخود و مزخرف و حوصله سر برند.

نمیدانم به خاطرِ شمالی بودن است؟ یا به خاطرِ رطوبتِ زیاد، یا به خاطرِ ...

اگر به هر خاطری باشد باز هم دلیل نمیشود که اینقد نمک به حرام باشند شمالی ها. 

با چشمانی میبینند که فقط تا انتهای دماغشان بُرد دارد. شاید چون دماغشان بزرگ است

شایدچون، شاید چون .. اکسیژن یعنی اگر زیاد به مغزبرسد آدم قدرنشناس و نمکبهحرام میشود؟؟؟ 

 فکرنمیکنمیعنیقدرِ زحمت و قدر .. یعنی؟؟؟ مگهمیشه؟ مگهداریم؟ آخهاینقدرنمکبهحرومی؟؟؟ 

اصلاًبیسابقس!!! یاد ندارم!!! اینقد؟؟ اصلاً نمیتونم درک کنم.. 

یه وقتی شنیده بودم که شمالیا زیرآبزنن موقع به حسابِ حسادت گذاشتم

 ولی الان با بندبندِ وجودم کاملاً دارم درک میکنم که شمالیا واقعا و تحقیقا و

 حتما زیرآبزنن و حتی به خودشونمرحمومروتندارنچهبربهعروسشون...

 اصلا نمیتونم عمق فاجعه روبراتون توضیح بدم

 اگه میتونستم به کلمه بیارم حتما به توصیفِ زیبایی ازین همه نمکبهحرومی مینوشتم 

 ولی مطمئناً نمیشه که نمیگم وگرنه حتماً با گفتنش میتونستم آروم بشم و حداقل خنک  بشم

اینبینشوهر هم مستثنینیست و سردستهی نمکبهحروما حتما همونِاصلا نمیتونم بفهمم ... عجبا ...

 یعنی میشه؟یعنی داریم؟ هیچ خطه ای از ایران حداقل اینجوری ندیدم. یعنی ...

یعنی بخاطرِ سبز بودنِ؟ به خاطرِ مرغ و خروسِ؟ به خاطرِ زمینِ؟به خاطرِ پولِ؟؟؟ به خاطرِ غیبت کردن و پشت هم انداختنِ؟

به خاطرِ چیه این همه نمک به حرومی!نه؟ واقعاً یکی به من بگه!نه جانِ من. تو رو خدا...

عع!!! عاخه هنگ کردم خب/والّا که نوبره… ولی به دماغ ربطی نداره الان فهمیدم.به شعور ربط داره.

یه عدّه ای بیشعورن. تا وقتی بفهمن که شعور هم میشه داشت. وگرنه تا آخر عمرِ آشغالشون هم خودشونو عذاب میدن و هم اطرافیانو زجرکُش میکنن ... 

توی پرانتز به خدا بگم که: آ خدا ... این امتحانات کی تموم میشه؟

تا اَبد از شوهر شانس نیوردم؟ هیچ اُمیدی نیستا ...

این یکی از هفت تا دولت آزادِ ... یعنی اصلاً اَبدا و .../ غلط کردم ... خدایا هزارکرور شُکر./

 پ.ن: حالا این همه فحش و فضاحت که تو این نوشته هامه! فکرکن همسری خونده :-))) روحم شاد و یادم گرامی باد. نه بابا! بنده خدا یه بیست سی تایی نوت خونده حالا امشب میگه فهمیدم همسر آرزوهات نیستم :/ میگم از کجا فهمیدی منکه نگفتم :-)) بعد فهمیدم باز اوقات بیخوابی رفته گوشی منو شخم زده و فهمیده خیلی مورد علاقمه :) حالا میگه میخواد مورد علاقه بشه خخخخ ببینیم و تعریف کنیم. 

پ.ن: چهل سالگی انقلاب عزیز مبارک. 


+تاریخ سه شنبه 97/11/23ساعت 12:38 صبح نویسنده ره گذر | نظر

هفدهمین روز بهمن روز خاصی میتونه باشه چون در زمستانی انقلابی بعد از سالها استخر را به قدوممان مزین خواهیم ساخت، تا باد چنین بادا!

پ.ن: فقط همین! اگه توقع دارین با این حجم از کامنتا وقت داشته باشم پست درست درمون بذارم سخت در اشتباهم! اشتباهیم!اشتباهند.


+تاریخ چهارشنبه 97/11/17ساعت 7:41 صبح نویسنده ره گذر | نظر

اول از همه اینکه به به! صفحه ی لاگین پارسی بلاگ دچار خوشگلاسیون شده و این تغییر رو به آهاد ملت شهیدپرور تبریک میگم. دوم اینکه برای این مزاحم شدم که یکم از بار دو دوشمو اینجا خالی کنم باشد که رستگار شوم. بروبچ دانشگاه گروه زدن و منم ذوق زده عضو شدم، ازین جا ببعدش نکته داره، خخخخ یکی استاد دانشگاه در خارج، آن یکی در خوده خارج آن یکی دوتا شرکت نرم افزاری داره و قس علی هذا! واقعا در رمز موفقیت خودم موندم:)) منم دیگه دلمو به دریا زدم و رفتم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم من همون آدم ده سال پیش هستم :-)) گفتن چه خوب موندی منم رازشو در بیکاری و عدم ادامه تحصیل براشون شرح دادم :-)) یعنی ترکوندم اااا، استوب زدم رو زمان و تغییر. یه چندروز پیش که چالش ده سال خیلی رو بورس بود عکسمو با ده سال فاصله کنار هم گذاشتم و همه متفق القول نظرشون این بود برعکس کنتور میندازم و همچین بیتر شدم جوونتر و اینا. کاش باطن آدما و درونشون هم همین طور بود. خلاصه که این وبلاگ هم ده سالش شده، نمیدونم دقیق دارم میگم یا نه، ولی همین روزاس که ده سالش بشه یا شایدم شده باشه. روزهای تلخ اکثرا کنارم بوده و یه عالمه خاطره و رفقای جدید بواسطه ش. 


+تاریخ سه شنبه 97/11/9ساعت 12:3 صبح نویسنده ره گذر | نظر

_منجی ظهور میکنه، اون همه چی رو تغییر میده. اونایی رو که مسبب گمراهی و بدبختی مردمن رو از بین میبره. مردم طعم دین داری رو میچشن. اون میاد برای ایجاد وحدت و رهبر همه ی ما میشه...

اینها چند جمله ای بودن از کتاب”خاطرات سفیر” که نویسندش نیلوفر شامهری ست. فکر نمیکردم بعد از این همه کتاب نخونی بتونم در چند ساعت یه کتابو تموم کنم، کتاب قطوری نیست ولی اونقد جاذبه داشت که نتونم زمین بذارم. دیروز دوستم مهمون خونه مون بود و قبلش بهش گفته بودم تعریف این کتابو شنیدم و وقتی ازم پرسید چی کادو بیارم منم بی رودربایستی این کتابو پیشنهاد دادم و واقعا خوشحالم ازین هدیه! نویسنده ی کتابو تو برنامه تلویزیونی اتفاقی دیدم و وقتی اسمشو روی جلد کتاب دیدم تازه فهمیدم کیه! آدم جالبیه. حالا از نیلوفر که بگذریم ازینکه رفیقم اومد خونمون و کلی با هم گپ زدیم هم خوشحال شدم، هر چند صبح که میخواستم بیدار شم ناهار درست کنم داشتم خودمو فحش میدادم و دلم نمیخواست از رختخواب بکنم ولی بعدش از هم نشینی و هم صحبتی با کسیکه خیلی بوی خدا میداد لذت بردم یجورایی هنوز در من اثرش هست و دلم نمیخواد حتی گناهی مرتکب بشم، چقد بعضی آدمو خوبن! زورکی خوبت میکنن. دلم برای خودم خیلی میسوزه، معصومیت از دست رفته شدم، چه بلاهایی سر خودم نیوردم، حیف!!! 


+تاریخ چهارشنبه 97/10/26ساعت 3:20 صبح نویسنده ره گذر | نظر

زندگی ارزششو داره. این حرفو قاطعانه میخوام برای اولین بار بزنم. به درگاه الهی معترفم که می ارزه یکبار زندگی کنی، تجربه کنی، نفس بکشی و شاد باشی و حتی غمگین بشی. هزار جور حس آفریده شده که تو می ارزه تجربش کنی. می ارزه مادرت رو در آغوش بگیری و ببوسی، می ارزه کنار پدرت بایستی و بهش افتخار کنی، می ارزه عشقو در کنار همسرت تجربه کنی، می ارزه دلواپس خواهر و برادرت باشی، می ارزه رفاقتو برای دوستت تموم کنی ... میدونی می ارزه وسط خیابون ترمز کنی و یه عکس کم کیفیت از هلال ماه بگیری. زندگی ارزششو داره. یه وقتایی حالت هم زیاد ردیف نیست ولی چون دلت گرمه مشکلاتت هم با رنگ و لعاب خوشبختی میبینی. همیشه نباید همه چی وفق مراد باشه و هیچ وقتم نیست پس با همه ی زیاد و کماش زندگی رو عشق است :-)


+تاریخ یکشنبه 97/10/23ساعت 12:13 صبح نویسنده ره گذر | نظر

علی رغم اینکه هنوز آذره ولی کاملا زمستون شده و شب یلدا با اومدنش همه رو زمستونی کرده و چه فصلی باشکوه تر از زمستون که بنده افتخار دادم چشم به جهان بگشایم در اوشون :-)) خودراضی طوری. حالا چون امشب مهمونی خونه ی بابابزرگم همه جمع بودیم جو گرفدتم و اینطوری شروع نمودم وگرنه فقط میخواستم بگم که بدجوری رفته تو مخم که نجاری یاد بگیرم، ولی نه کلاسی هست و نه میشه وردست کسی برم وایسم یاد بگیرم. اگه من پسر بودما... جدنی چرا این پسرا میرن دانشگاه درس میخونن؟ بنوعی اسگلن بنظرم. درسم خوبه ولی عشق و لذت توش نیست. اینکه با دستت یچیزی بسازی حس فوق تصوری بهت میده. حالا گوشه ی ذهنم این رویای نجاری هست و هر روز بهش فکر میکنم. 

زندگی با بد و خوباش داره میگذره، درسته چرت داره میگذره ولی همین روزام خداروشکر دارن. 

فردا بعد از دوماه و خورده ای با حکم دادگاه، داداشم میتونه بچشو ببینه بالاخره، این بازی مسخره ام امیدوارم بزودی تموم شه. دلم میخواد چند دقیقه فیلم پرکنم و توش با برادرزادم صحبت کنم و براش توضیح بدم چه اتفاقایی این روزا داره میفته که بعدا که یادمون رفت و براش سوال ایجاد شد حداقل فکر نکنه ظلم شده در حقش، هر چند که ظلم میشه در حقش. 


+تاریخ جمعه 97/9/30ساعت 5:4 صبح نویسنده ره گذر | نظر

دنیا یه عالمه آدم معمولی داره و یه کمی خاص. آدماییکه دنبالشون میکنیم و برامون سبک زندگی کردنشون جذابه، مثل این دختری که تنها سفر میکرد و یه ساعتیه دارم صفحه شو شخم میزنم. آدمیکه زیاد سفر میکنه یعنی کارشو ول کرد که سفر کنه. دلم نمیخواد جاش میبودم فقط برام جالبه. این شعاره فارق از دین و مذهب و این حرفا قشنگه ولی، ولی داره ولی آره انسان بودن مهمه. دارم چرت و پرت میگم ولی خداروشکر که خودمم.

باشد که بماند: همسرگرام فردا برمیگرده، کارش بگیر نگیر داشت، دید داره ول میچرخه الکی خرج میشه برگشت. همین فعلا تا بیاد ببینیم چه گلی میخواد به سرمون بزنه. در ضمن این دومین باریه که چله برمیدارم به نیت کارش و دو روز فقط انجام میدم:/ سیما اتصالی کرده بد. اذان بگه نماز بخونم بخوابم. همین


+تاریخ شنبه 97/9/10ساعت 4:43 صبح نویسنده ره گذر | نظر

خب! این خب رو باید میگفتم چون نیم ساعته دارم پست ذهنی میذارم و حال نداشتم برم گوشی از شارژ دربیارم، پس خب( با تشدید) !!! یه مقایسه ای داره نشون میده که زود دست از سر بچه هاتون بردارید و‌بذارید مستقل بشن و این فکرو از تو سرشون دربیارین که میتونن خیلی رو شما خساب کنن، خب این چرت و پرتا چیه دارم میبافم؟ داشتم به یکی فکر میکردم که الان دانشجو شده و هنوز مامان و‌باباش میبرن میرسوننش تا مترو! بعد این افکار دانشمندانم به اینحا رسید که تو این‌ خانواده ی الف، هر سه فرزنده خانواده خیلی به والدینشون وابسته هستن، یعنی اونور که لزومی نداره! دختر و پسر قبلی شونم خلقیات و رفتارهایی دارن که همگی از این موضوع نشئت میگیره. نقطه ی مقابله این خانواده، میشن خانواده ی ب که برعکس! زودی بچه هارو به امون‌ خدا ول و رها میکنن. اونا هم دانشجو دارن که البته پسره، همزمان سر کار داره میره. استراتژی تربیتی این خانواده اینطوره که بچه هارو‌ هدایت میکنه ولی گارانتی نمیکنه. مثل سیریش نجسبیده بچه هارو بزور خوشبخت کنه، اون جنبه ی نظارتی خانواده حفظ میشه ولی اجباری در کار نیست و در ضمن ایده آل گراهم نیستن. این روش هم حسن داره که معلومه و عیبش اینه که هر لحظه ممکنه فرزند خطایی مرتکب بشه. اینهایی که دارم میگم چون مثال عینی دارن برای خودم خیلی واضحه. شاید اینجا مفهوم نباشه. در نتیجه ی هر دو خانواده فرزندان هر دو موفقیتها و ناکامی هایی داشتن که بنظرم در ظاهر خانواده الف موفق و‌در باطن خانواده ب. ما! که همون خانواده الف هستیم، من و‌داداشمو خواهرم، نمونه ایم تو خانواده هامون و نسبتا موفق و شاید باعث اینکه بقیه مارو بزنن تو سر بچه هاشون، یکی از دلایل این موفقیت نسبی این بوده که مامان و بابام‌ کلا از بیخ خودشونو فدا کردن و همه جا ما اولویت بودیم. بدی این روش اینه ما سوسولیم! بشدت احساسی هستیم و دلیل خیلی از اشتباهاتمون اینه که خیلی روی والدینمون زیادی حساب باز کردیم. حالا خانواده ی ب میشن فامیل شوهر من. بچه ها تقریبا از دبیرستان ببعد به امون خدا! شایدم‌قبلتر. نتیجه بچه هایی مستقل و جسور. در نتیجه هر دو اشتباهات مشترک داریم ولی انگار اونا رهاتر و موفق ترن، موفقیته ظاهری که همه  تعریف مشترکی ازش داریم نه! یعنی اون حسه زندگی میشه گفت بیشتر در اونا در جریانه. نمیشه گفت که اینا نتیجه ی مستقیمه اون دلیل میتونه باشه ولی بیربط هم نمیتونه باشه!( ایکونه دست زیر چانه) شایدم اینجا مرغ همسایه غازه حکمفرما شد! در نهایت ولی نتیجه ی غیراخلاقی این میشه که بچه رو نرید برسونید تا دم مترو:-)) زشته بابا! بذارین بچه ها اشتباه کنن کوچیک کوچیک! اون موقع یاد میگیرن در مواجهه با اشتباهات بزرگ چه عکس العملی داشته باشن. 

پ.ن:ایام بی شوهری  رو به تمام ملت ایران تبریک و‌تهنیت عرض میکنم و دوری و دوستی برای تمامی زوج های حوان از خداوند منان مسئلت دارم. 



برچسب‌ها: مقایسه
+تاریخ دوشنبه 97/9/5ساعت 7:1 صبح نویسنده ره گذر | نظر

آرزوهام دارن زیاد میشن، نمیدونم بهش چی میگن؟ فقط این روزا به رویاهام بال پرواز میدم و تصورشون میکنم. بعضی وقتا لبخند میاد گوشه ی لبم از حسی که اون تصویرسازی بهم داده در حالیکه اشک از گوشه ی چشمام میلغزه. 

منو آغوش میگیری 

ازین سرخورده تر میشم

میدونم بعد ازین روزا 

فقط افسرده تر میشم

تو رو میبوسم و میرم

نمیره یادم این رفتن

دارم دیوونه تر میشم

برام مرگه ازت کندن ... 

پ.ن: نمیخواستم تلخ بنویسم، این آهنگه که پلی شد گند زد بهش. مثلا عیده ها! عیدمبارکی:-)


+تاریخ یکشنبه 97/9/4ساعت 1:13 صبح نویسنده ره گذر | نظر