هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصّاب به خنجر چو سر میش ببُرّد

نهلد کشته? خود را، کُشد آن گاه کشاند

چو دم میش نمانَد ز دم خود کُنَدش پُر

تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند

به مثَل گفته‌ام این را و اگر نه کرَم او

نکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد

بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش

به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟

هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را

بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند



برچسب‌ها: مولانا
+تاریخ جمعه 03/9/23ساعت 12:31 صبح نویسنده ره گذر | نظر

میدونی برای من هر روز از این هفته ی اخیر یجوری گذشته، یه روز خوشحال بودم ، یه روز هیجان زده ، یه روز سوپرایز شدم ، یروز ناراحت شدم ، اکثر شباش بیدار بودم و فکر میکردم. هر روز که میگذره بهتر میتوتم قطعات پازلو کنار هم قرار بدم ، میتونم منطقی باشم، میتونم تصمیمای درستی بگیرم، از هیجان دور بشم و کارای خرکی نکنم. چقد تنهام توی این سفر درونی، گریزی نیست از سختی های زندگی. بمونه اینجا به یادگار ، شب های تشویشم، اضطراب های مدام، دنیاییکه چرخیده تا منو زمین بزنه ، یکاری کنه نتونم تو چشمای خودم نگاه کنم. نمیخام بگم پیروز شدم تموم شده و من قهرمان این داستان شدم ، نه! ولی دارم سعی میکنم ، دارم بهبود پیدا میکنم. ولی میخام اینم بگم، من اگه شکست میخوردم، اگر سقوط میکردم ته جهنم ، بازم تنها مقصر من نبودم، من تو زندگیم تنها نیستم، یکی هست با من پیمان بسته که زندگی مشترک داشته باشه ، دقیقا یکماه و نیم پیش جوری از خجالتم دراومد که هیچ وقت یادم نخواهد رفت، و ینفر دیگه هم هست که اونم مقصره. ما آدما فقط سنمون داره زیاد میشه ، ولی مثل بچه ها داریم رفتار میکنیم، خیلی بد تربیت شدیم، به کارامون ، به عواقبه رفتارامون فکر نمیکنیم، به خودش نگفت چرا باید اینجوری حرف بزنه؟ خیلی تباهیم. برای خودم دعا میکنم، برای عاقبت بخیریم، برای گذر از این دنیای سیاه. 

خدایا ممنونتم، همین فقط. ذهنمو روشن تر کن 


+تاریخ پنج شنبه 03/9/15ساعت 3:17 صبح نویسنده ره گذر | نظر

بیا کنارم بشین 

امروز داشتم خاطرات را مرور میکردم 

چه روزهایی از سر گذراندم 

یادت هست چقد حالم بد بود ؟ 

وقتی بعدها خوب شد حالم ،

فراموش کردم چه بر سرم آمده بود

 از آن حال بد ، جان سالم بدر بردم 

ولی حالا ، باز حالم بد است 

لبه ی تیغ راه میروم 

اگر سقوط کنم ... 

کاش بودی ، دستم را میگرفتی 

فکر کنم دارم خودم را نابود میکنم 

سپیده زد ، خواب از چشمانم رفته 

کاش آخر این داستان هم نگاه خدا بمن باشد 

 


+تاریخ سه شنبه 03/9/13ساعت 4:35 صبح نویسنده ره گذر | نظر

زیرمجموعه ی خودم هستم

مثل مجموعه ای که سخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

گرچه باغ من از درخت تهی ست

عشق آهوی تیزپا شد و من

ببر بی حرکت پتوهایم 

خشمگین نیستم که تا امروز

نرسیدم به آرزوهایم

نرسیدن رسیدن محض است

آبزی آب را نمیبیند

هر که در ماه زندگی بکند

رنگ مهتاب را نمی بیند

دوری و دوستی حکایت ماست

غیر از این هر چه هست در هوس است

پای احساس در میان باشد

انتخاب پرنده ها قفس است

وسعت کوچک رهایی را 

از نگاه اسیر باید دید

کوه در رشته کوه بسیار است

کوه را در کویر باید دید

گرچه باغ من از درخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

شعر را، عشق را، مکاشفه را

همه را از نداشتن دارم ...



برچسب‌ها: شعر یاسر قنبرلو
+تاریخ جمعه 03/9/9ساعت 3:25 صبح نویسنده ره گذر | نظر

[نوشته ی رمز دار]  


+تاریخ جمعه 03/9/9ساعت 2:10 صبح نویسنده ره گذر | نظر

این سنت هر ساله ی خونه ما شده ، که آبان که میشه برای دخترم تولد بگیرم. امسال دیگه با تمرینی که سالهای پیش داشتم از دوماه پیش داشتم مقدمات تولد رو فراهم میکردم. دوتا پیراهن تورتوری ناز نازی برای دوتا دختری خریدم که ست باشن ، تاحالا لباس ست براشون نگرفته بودم، خیلی گوگولی و ناز شدن. دیگه تم تولد گرفتم ازون مغازه ی خوشحالی فروشی توی لواسون ، و اون فروشنده ی بامزه ی خوش اخلاقش، تم یونیکورن بود و رنگ لباسشون مینت بود ، اسم فارسیش میشه سبزآبی، یا آبی سبزی :)))) اینقد رنگ خاصی بود که اخراش برای ست کردن بقیه ی وسایل به شکرخوردن افتاده بودم، ولی خب نمیخاستم با صورتی پوشیدن باز لباس تکراری بپوشن. دیگه کیک تولد سفارش دادم و خیلیم کیک خوشمزه ای از کاردراومد، مثل دفعه های قبلی بازم از یه پیچ اینستاگرامی که یه خانم کیک میپزه سفارش دادم ، خوشم میاد کیک خونه پخته بشه. برای غذا سخت نگرفتم و شام پلومرغ برای مهمونا مامانم درست کرد. و بدین ترتیب پروژه ی تولد هرساله با موفقیت تیک خورد. پشت این روزای بظاهر شاد دورانی رو میگذرونم که نمیتونم برای نوشتن ازشون کلمات مناسبی پیدا کنم، دلم نمیخاد اینقدر با جزئیات درد و رنج هارو ثبت کنم، مرور دردها اونا رو سخت تر میکنن، سعی میکنم ازشون درس زندگی برای خودم دست و پا کنم.

_ فقط میخاستم تلاشی که برای تولدگرفتن انجام دادم رو بنویسم، روزاییکه حق انتخاب داشتم که غمگین باشم و زانو غم باید بغل میکردم، فقط برای اون خنده های قشنگه بشری بلند شدم. فقط برای اون پشت چشمی که نازک کرد وقتی لباسش رو پوشید و وقتی موهاشو بالا جمع کردم حس کرد پرنسسه :-) حاضر بودم همه کار برای ساختن اون ثانیه ها انجام بدم. 


+تاریخ شنبه 03/8/19ساعت 3:37 عصر نویسنده ره گذر | نظر

ببین راه و روش خودتو مشخص کن، اگه میخای آدم دری وری باشی خب سعی کن آدم دری وری ای باشی، یعنی من شخصا با این موضوع که یه آدمی بی انصاف و بی شخصیت و بی شعور باشه هیچ مشکلی ندارم چون تو تکلیفت از اول با این جور آدما مشخصه. از اول شاید این آدم دوست صمیمی تو بشا ولی تو فاصله تو باهاش حفظ میکنی و میدونی این دوستی برای فان هست و اونو به خلوتت راه نمیدی. ولی مشکل از جایی شروع میشه که تو به یه گاو اعتماد میکنی و اون رو آدم امنت قرار میدی، چون در اولین نگاه ، در اولین برخوردا اون رو آدم امنی دونستی، بهش بها دادی ، باهاش درد دل کردی ، باهاش خاطره ساختی و بهش حتی تکیه کردی ، بهش دلبسته و وابسته شدی ، حالا این آدم یه کاری میکنه که بخدا اون آدمای ناامنه زندگیت هیچ وقت باهات نمیکردن! نمیدونم تونستم خوب بگمش یا نه، ولی بابا آدم باشید. وقتی یکی بهتون اعتماد میکنه و بهتون دلبسته میشه حداقل احترام و اعتمادش رو بباد ندید، اون آدم دیگه اون آدم سابق نمیشه، تو تمام فلسفه ی زندگی اون آدمو نابود کردی ، دیگه تا آخر عمرش با عینک بی اعتمادی به همه چی نگاه میکنه چون ممکنه هر لحظه همه چی خراب بشه. 

میخاستم یجوری بنویسم که مثلا درس زندگی طوری بشه :-) ولی کی میدونه که پشت این درساییکه زندگی بما داده چه تجربه هایی هست، چه بغضایی هست،  چه نگاهای سنگینی هست. دلم میخاد برم ، برم جاییکه هیچ کس منو نشناسه، جاییکه دست هیچ کس بهم نرسه. حقم نبود. کاش بعد از مردنم دیگه واقعا بمیرم، نمیخام عقوبتی در کار باشه ، من میبخشم همه رو و میخام بمیرم. 


+تاریخ شنبه 03/8/12ساعت 12:20 عصر نویسنده ره گذر | نظر