آدم وقتی یه حس تکرارنشدنی رو با یکی تجربه میکنه
دیگه نمیتونه اون حس رو با کس دیگه ای تجربه کنه!
بعضی حس ها خاص و ناب هستند ، مثل بعضی آدم ها!
پ.ن: بازم از شیمبورسکا خانوم _خدایش بیامرزاد_ دارم فکر میکنم به این میگن شعر؟ بگیم جملاته تاثیرگذار برازنده تره!
دیروز
وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم
که انگار گل رُزی از پنجره ی باز
به اتاق پرت شده باشد
پ.ن: شاعره ی لهستانی که سال چند سال پیش در هشتادوهشت سالگی از دنیا رفته، چهره ی مهربونی داشت وقتی تصویرشو دیدم حس خوبی بهم داد. وقتی حول و حوش بیست سالگی دنیایِ شعرگفتنت جدی بشه اینجوری میشه که نوبل ادبیاتم میگیری مثل این بانو! و اینجوریه که مثل من وقتی راهِ ریاضیات و دنیایِ خشنِ اعدادو انتخاب میکنی و از لطافته ادبیات دور میمونی و در سی سالگی حسرتِ ادبیات و هنر رو میخوری!!! خوش بحاله اوناییکه انتخاباشون با روحیاتشون سازگار بوده، البته جای شکرش باقیه که تو راهی عمرمو گذاشتم که دوستش داشتم وگرنه غصه ی اینم باید میخوردم:-)) ویسلاوا! خوشحال از دنیا رفتی؟ با این شعرت میشه فهمید عاشق بودی. عاشقی با چشمایِ مهربون :-)
أُحبُّک
ولا اضعُ نقطهً فی آخرِ السطرِ
_دوستت دارم
و در آخر سطر نقطه ای نمیگذارم
پ.ن:عجب شاعری بودن جنابِ نزارقبانی!خدایش بیامرزاد، بیشتر ازش شعر میخوام بخونم.
از مرگت ناراحت نمیشوم،
اگر قرار باشد
پیشِ من
که پیش از تو رفتم بیایی.
پ.ن: یجورایی اصلا دوست ندارم شعر کپی کنم اینجا ولی چاره ای نیست چون نه شاعرم که بتونم شعر بگم! نه دلم میاد اینجا رو رها کنم! نه میتونم همزمان بنویسم! نه پارسی بلاگ سیستمشو عوض میکنه :/ پس همینجوری مجبورم کپی پیست کنم :-)) اونم چه کپی کردنه سختی !!! قرعه ایندفعه به مرحوم یداللهی افتاد که تو فیدلی اشعارش اومده بود صدره منتخبا! خدارحمتش کنه بالاخره شاعر بودن تنها مزیتش این میتونه باشه خدابیامرزیا الی الابد میشه تقریبا. شاعرم نشدیم :( پس اینهمه حرفای تلمبار شده تو قلبمونو چطوری منتقل کنیم بالاخره؟؟؟ وبلاگ نوشتن که از مد افتاد :-) انگار تو اتاقه خالی نشستم دارم با آینه صحبت میکنم، اینجام که خودم تحریم کردم پس حرفی نمی مونه ...
صد فصل بهار آید
و
بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو
و
در خانه نباشم
او رفت و با خود برد یاد مرا
من مانده ام با بی کسی هایم
خب دست کم، گلدان و عطری هست
قربان دست اطلسی هایم