نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
پ.ن: چه روزهایی که غرق در شعر نبودم ... دلم شعر میخاد. میخاستم شعر بهاری باشه اینجوری شد، بیربطه ولی اساسا شعر زیباییه حتی اگه بیربط باشه دلو جلا میده.
مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی ترند
با آن ها آرامم و
آزادم
با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و
نه گرفتنش
دم در
چشم به راه شان نیستم
شکیبا
تقریبا مثل ساعت آفتابی
چیزهایی را که عشق در نمی یابد
می فهمم
چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد
می بخشم
ما، بعضی وقت ها روح داریم؛
کسی نیست که بتواند
آن را بی وقفه داشته باشد.
ممکن است روزهای متمادی
و سال های زیادی بگذرد،
بدون اینکه روحی داشته باشیم.
بعضی وقت ها
فقط برای لحظه ای
در ترس ها و خوشی های دوران کودکی جای می گیرد،
گاهی هم فقط در سرگشتگی و حیرت
از اینکه چقدر پیر شده ایم.
خیلی به ندرت پیش می آید
که در کارهای سخت و خسته کننده کمکی بکند،
مثل جا به جا کردن اثاث خانه،
یا بالا بردن چمدان ها،
یا فرسنگ ها راه رفتن
با کفش هایی که پا را اذیت می کنند.
معمولاً هر وقت که گوشتی باید خُرد شود،
یا فرمی باید پُر شود
پایش را از ماجرا کنار می کشد.
از هر هزار مکالمه،
فقط در یکی شرکت می کند،
تازه اگر بخواهد،
چون معمولاً سکوت را ترجیح می دهد.
درست وقتی که بدنمان از درد، رنجور می شود
او به مرخصی رفته و سرِ کار نیست.
خیلی وسواسی و نکته بین است:
دوست ندارد ما را در جاهای شلوغ و پر سر و صدا ببیند
دوست ندارد ببیند برای رسیدن به یک سود مشکوک، بقیه را فریب می دهیم
و نقشه های پیچیده و پنهانی، حالش را بهم میزنند.
شادی و اندوه،
برایش دو حس متفاوت نیستند؛
فقط وقتی با ما همراه می شود
که این دو، با هم باشند.
وقتی از هیچ چیز مطمئن نیستیم،
یا وقتی برای دانستن هرچیزی، اشتیاق داریم،
می توانیم رویش حساب کنیم.
از بین چیزهای مادی،
ساعت های پاندول دار را ترجیح می دهد،
و آینه ها را، که به کارشان ادامه می دهند،
حتی وقتی کسی بهشان نگاه نمی کند.
نمی گوید از کجا آمده است،
یا دوباره کِی برای همیشه می رود،
هرچند چنین سؤال هایی همیشه پیش می آیند.
ما به او نیاز داریم،
اما ظاهراً
او هم به دلایلی
نیازمند ماست.
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد تا ابد میان ما برقرار باد :
چشمهای من به جای دستهای تو
من به دست تو آب می دهم
تو به چشم من آبرو بده
من به چشمهای بی قرار تو قول می دهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم
پ.ن: کمی شعر برای زلالتر شدن...
رسیدهام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست
فقط به فکر خودت باش، ای دل عاشق
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
به عیبپوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست
دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
پ.ن: ازم میپرسه شاعر مورد علاقت کیه؟ یکم فکر میکنم و میگم فاضل نظری. نسل ما فکر میکنم آخرین نسل بود که یسری اصول براش مهم بود، درست بعد ما یعنی کساییکه دهه هفتاد بدنیا اومدن یه مدلی هستن. درسته که مواردی هستن که نشون میده شامل رویشها هم شدن ولی یجورایی ریزش دارن که دهن وا میمونه. پرمدعی و باآرزوهاییکه تمومی ندارن و یه نگاه بالا به پایین که خیلی طلبکاره. اینا خواهرم بود و البته عروس هم ازین قائده مستثنی نبوده. حالا اینارو بیخیال. خداروشکر بخاطر پدر و مادرم، تنشون سالم و لبشون خندون، این روزا دختر خونه ی پدرم بیشتر تا خانوم خونه خودم. از کنارشون بودن احساس خوشبختی میکنم و دلم پرشادی میشه که دارمشون. تا های بعدی بای :))
کاشکی زخم تو در جان داشتم
پای در کوه و بیابان داشتم
تا بپویم وسعت عشق تو را
مرکبی از نسل طوفان داشتم
دیدن روی تو آسان نیست آه
کاشکی من داغ هجران داشتم
آه از پاییز سرد ای کاش من
از تو باغی در بهاران داشتم
تا بیفشانم به پایت سر به سر
کاشکی جان فراوان داشتم
بعد از آن مثل شقایقهای سرخ
خلوتی در باغ باران داشتم
یک غزل بس نیست هجران تو را
کاش صد ها شعر و دیوان داشتم
پ.ن: خدابیامرزدش شاعرو
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است
مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...
ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است
میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است
اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
پر کن دوباره کِیْل مرا ایها العزیز
همه محاسبات مرا در هم ریخته ای
تا یک ساعت پیش
فکر می کردم
ماه در آسمان است
اما یک ساعت است
که کشف کرده ام
ماه
در چشمان تو جای دارد