سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه شدت از نام اُردی بِهشت لذت میبرم ، یه جور حال خوش ، دماغم پر میشه از بوی گُل ... همه جا زیباس چرا من زیبا نشم !؟
step1:
محض ریا و فقط جهت اطلاع ، امروز روزه گرفتم ، به این علت ، برای شونصد نفر هم اس ام اس فرستادم تا در این نیت خیر شرکت کنن ، الان هم از شدت ضعف و گرسنگی نشستم پای نت تا گذران زمان رو فراموش کنم و همچنین صورتم رو چسبوندم به کیبورد تا حروف رو ببینم و اشتباهی تایپ نکنم ، یکی نیست بگه مجبوری؟؟؟!! 
step2:
یه جاهایی از فضای مجازی فضایی باز شده برای توهین به مقدسات و ائمه معصومین ، خدا ازشون نمی گذره و خود خدا حافظ دینش هست ولی برای اینکه ساکت نشسته باشم هم پیچ اونا رو تو ف ی س بوک ریپورت دادم و هم اون لوگوی زیبای قربون صدقه امام هادی(ع) به همین علته ، کلیک کن و بپیوند اگه مطلعی!
before main step:
پست قبل قبلیه ، اومدیم ثواب کنیم دوتا جوون مومن رو به هم برسونیم ، فرداش خواهر داماد زنگ زد گفت که داداشم دختر ترک نمی خواد ، //قیافه من : مَــــــــع!! //محتویات تو دلم: دلتم بخواد ، گیرت نمی یاد ، دختر به این خوبی!! ، جنازه شم رو کولت نمی ذاریم !! پر رو !!! برو نیتتت رو خالص کن !! یعنی که چی ترک نباشه ؟؟؟ + کلی ناراحنی که رسما همشو خودم به دوش کشیدم ... حالا من موندم پسرها و دخترا فرقی نمی کنه ، واقعا چه معیارهای به درد نخوری برای ازدواج دارن ، حقه شونه که هر روز سنشون بالا بره ، و بوی بییییییییب بگیرن !!! آخه اینم شد معیار ؟ مومن باشه ، چادری باشه ، اهل موسیقی نباشه ، اجتمماعی باشه ، ترک نباشه ... من منظورم کلن به قومیت خاصی نیست ولی خیلی های دیگه رو هم دیدم که میگن دختر مال فلان شهر یا پسر فلان شهری نباشه ، یاد نیت خالص و مخلص خودم برای ازدواج می افتم ... هیییع!!!
main step:
در حین صحبت با خانوم فامیل ، یه دفترچه در آورد از تو کیفش و رو کرد به منو گفت: مورد خوب ازدواج برای فلانی نمی خوای؟ قیافه من: مـــَـــــــــع!! یعنی چی؟ دیدیم داره دفترچه رو نشون میده که و توضیح می ده : چند وقع پیش رفتم جلسه برای شهادت فلان ائمه ، یه خانمی داشت تراکت های تکثیر شده بین خانما پخش می کرد و براشون توضیح می داد ، یکی دیگه بغل دستم بود ، گفت : دهع! اینو من خودم این کاره ام ، خانما هر جور دختر و پسری خواستین من در خدمتتون هستم ، قد بلند ، چشم آبی ، چشم سبز ، لیسانس ، مذهبی و غیـــــــــرو..... قیافه من :مَـــــــــــع!!!! ، اون خانمه داشت اینا رو برام تعریف می کرد و هر لحظه چشمای من گشادتر می شد ، جالب این بود که بهم گفت : فلانی برای پسر فلانی بهش بگم ؟ منو می گی !!!! از طرفی قاطی کرده بودم و در عین حال تعجب و از طرفی می خواستم احترام طرف رو حفظ کنم ، شروع کردم صغری و کبری چیدن و از مضررات و عاقبت کار مطلعش کردن....
نتیجه گیری: گاهی از سر خیر خواهی و با سنجیدن جوانب و عواقب کار چند نفری رو به هم معرفی کردم برای ازدواج که اکثرا پا نگرفته و در کل یکیشون به ازدواج منجر شده ، ولی به ذهنم هم خطور نمی کرد که عده ای دُکون راه انداخته باشن و دختر و پسرا رو اینجوری برای هم معامله کنن !!! به حق چیزای ندیده و نشنیده !!!


+تاریخ سه شنبه 90/2/27ساعت 7:57 عصر نویسنده ره گذر | نظر

یه کم از نمایشگاه کتاب گویی گذشته ولی ثبت این قسمت از زندگی ناگزیره!!!
روزی که شال و کلاه کردم برای رفتن به نمایشگاه کتاب ، چهارشنبه ای بود ، درب ورودی شبستان بنا گذاشتن کیف مارو گشتن ، جا تون خالی کلی تیکه بارشون کردیم من جمله : بابا بن لادن و ریگی رو که گرفتن!! برا چی ما رو می گردین ؟!!!(بیانات همراه گرانقدرم) ..چند ساعت بعد وقتی با مشکلات آنتن دهی خطوط موبایل و جواب ندادن سیستم شتاب مواجه شدیم کم مونده بود یا مغز برم تو یکی از غرفه ها !!! ولی ...
ساعت ها بعد وقتی به سوره مهر رسیدیم ، تازه فهمیدیم به خاطر اومدن رهبر معظم این بساط به راه افتاده بود ، فک کن ، با آقا در یه ساعت تو نمایشگاه بودیم ولی فقط مسئول دفترشون آقای گلپایگانی رو دیدیم ، و اصلا به ذهنمون هم خطور نکرد ، بس که اوضاع عادی بود ...:دی
شلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوغی نمایشگاه که جزو بدیهیاته پس گفتن نداره!!!
دلم داشت قنج میرفت برای پست گذاشتن اونم وسط نمایشگاه!!! یه حال عجیبی برای نوشتن بهم دست داده بود ، هر آن داشت سوژه ای به مغزم خطور می کرد..
کتاب کتاب کتاب ... حال خوبی بود ...
به غرفه ملک اعظم رسیدیم ، با توجه به اینکه حکایت زمستان آقای عاکف رو تازه تموم کرده بودم ، کلی ذوق مرگ بودم برای کتابای بعدی ، بخت و اقبال هم یار بود و ایشون تو غرفه حضور داشتن ، در نتیجه کتاب :"رقص در دل آتش" رو خریدم و صداشون کردم تا برام امضا کنن و چیلیک چیلیک ازشون عکس گرفتم...
{سرباز سالهای ابری (خاطرات عبدالحسن بنادری)، جین ایر ، .. و موسی گریه کرد(مجموعه داستان کوتاه) ، اشک آخر ، شطرنج با ماشین قیامت ، رقص در دل آتش ، شاهرخ ضرغام (کتاب شهید) ، یازهرا( کتاب شهید محمدرضا تورجی زاده) ، راهنمای تغذیه و گذر مراحل رشد } رو خریدم.


    کسی که برای خدا باشد ، خدا برای اوست...
    امضای سعید عاکف اول جلد کتاب رقص در دل آتش ، که از نمایشگاه کتاب خریدم.

    ذهنم مشغول یه سوال شده بود ... از بین کتابایی که خریدمشون اکثرا زندگینامه بودن!!!!! یه سرچی هم که تو مغزم می کنم به این نتیجه می رسم که بیشتر از زندگینامه ها خوشم می یاد ، جنس شون خیلی تابلوئه ، ولی همچین از دست خودم حرصو در اومده بود ... بلند بلند داشتم فکر می کردم که : دهع! چرا همش من باید زندگینامه بقیه رو بخونم ؟ یکی هم بیاد زندگینامه منو بخونه !!!! چند روز بعد جوابم رو گرفتم ... یه جواب دندان شکن که خودم برای خودم آماده کردم.


+تاریخ سه شنبه 90/2/27ساعت 7:8 عصر نویسنده ره گذر | نظر

بعد از ظهر یک پنج شنبه از سری پنج شنبه های زیبایِ خدادادی ، به سرم زد که در معیتِ همسر گرامی یه آب و هوایی تازه کنیم. دست خالی راه افتادیم و به نیتِ تناول جیگر و استشمام هوای آزاد راهی شدیم ، در عین حال بی سیم زدیم به خانواده که دور هم باشیم که اینجوری خوش می گذشت در حد اعلا ، البته بماند که این نیتِ غیر مترقبه یِ سیزده به در رفتنِ دوتایی اینقدر خالص بود که برکات فراوانی به همراه خودش داشت و نه تنها دوتایی نشد بلکه عزیزان دیگری هم به ما پیوستن ...
با اینکه نیت کردن خیلی کار مشکلی بود ولی من فقط زحمت نیت کردن رو کشیده بودم و تو راه که با مامان صحبت کردم ، معلوم شد که ایشون باید زحمتِ آوردن کاسه بشقاب و بقیه زیره کاری هارو خودش به عهده بگیره ، تو راه فقط ما رفتیم قصابی و یه دست دل و جگر اعلا خرید فرمودیم که در اینجا عکسِ قلبِ مبارکِ گوسفندِ مرحوم رو ملاحظه می فرمایید که چند ساعت بعد اثری دیگه ازش باقی نمونده بود ، قصد کنکاش در قلب بیچاره رو نداشتم ولی چون پست مداد رنگی رو امروز خونده بودم ، بیشتر به قلبِ خوشمزه دقیق شدم و تو دستم گرفتمش و یه عکس یادگاری قبل از خورده شدن باهاش انداختم ، به نظرم خیلی قلب غمگینی بود ، نمی دونم چرا ولی انگار گوسفند مرحوم به همه ی آرزوهاش نرسیده بود ... هییییییییییع!!!
جزئیات مابقی اعم بود از استشمام هوای خوب و پرکدن معده از انواع تنقلات و یه سِت بدمینتون و یه کم توپ بازی با توپ پنچر !!!
یه خانواده اومدن کنارمون نشستن و بعد از لحظاتی برادرم دوستش رو دید و از اونجایی که منم با خواهرشون دوست بودم (دوست دوران راهنمایی در حد فابریک) منم فرصت رو غنیمت شِمردم و به سمت دوست شتافتم ، کلی کلی کلی خوشحال شدم ، هم به خاطر دیدن دوست عزیز ، هم به خاطر شنیدن خبرِ عقدکنون یکی از دوستان مشترک دیگه مون ، و هم !!!!!؟؟؟
بعد از کمی صحبت کردن فهمیدم که دوست جونم و مامانش به شدت دنبال دختر خانمی 2012 برای گل پسرشون هستن ، منم که دورادور داداشش رو می شناختم و وصف مُحسناتش رو از برادرم شنیده بود ، به سرعت سرچ کردم و یه مورد خوب براشون رو کردم ... هییییییییییع!!!! به نظر خودم که خیلی به همدیگه می یان ، ان شاء الله هر چی خدا بخواد ....
شنیدن صدای ذهن ِ من:
در کسری از ثانیه به ذهنم خطور کرد که اگه این وصلت به خیر بیانجامه ، چنین داستانی در پشت صحنه خواهد داشت که فقط من می دونم : به نام خدا ، یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود ، یه روز از پنج شنبه های زیبای خدادادی با همسرم تصمیم گرفتیم با خانواده بریم دل و جگر بزنیم ، اونم روی ذغال ، همون جا دوستم رو دیدم که بر حسب اتفاق از من پرسید : دختر خوبی برای برادرم سراغ نداری؟ منم فلانی رو معرفی کردم و بعد از چند روز رفتن خواستگاری و ... در یکی از روزهای پر از عید رجب ، یا شعبان  همسفر همیشگی هم شدن ...
شنیدن پشت صحنه یِ صدای ذهن من :
 پشت صحنه یِ داستان ازدواج خودم رو تصور و بازسازی کردم ، حتما یه روز از روزهای زیبای خدادادی ، الهه خانوم (فامیل ما) و مینا خانوم (فامیل همسری) که از دوستای قدیمی هم هستن ، نشسته بودن و از هر دری با هم صحبت می کردن ، مینا خانوم میگه دختر خوب سراغ نداری برای این پسردایی همسر ما ؟؟؟ بعد الهه خانوم یه سرچی می زنه و سرکار علیه ره گذر رو پیشنهاد میده ، حتما همون موقع به ذهن هردوتاشون خطور میکنه که : ان شاء الله هر چی خدا بخواد !!!!


+تاریخ جمعه 90/2/23ساعت 12:56 صبح نویسنده ره گذر | نظر

لطفا مطلب را بخوانید ...
آیات القرمزی
شاعره ی جوان بحرینی شاعری شناخته شده و معروف است در حالیکه بیش از 20 سال سن ندارد. در جریان قیام مردم بحرین آیات نیز بارها در کنار مردم در میدان لولو حضور پیدا کرد و به شعر خوانی با لهجه ی محلی سرزمین خودش پرداخت. شعرهای حماسی او در هجو حمد بی عیسی آل خلیفه ، تایید قیام مردم و وحدت شیعه و سنی بود و با تشویق های هیجان آمیز حضار همراه می شد.
چند روز پس از تخریب میدان لولو توسط حکومت بحرین، جلادان آل خلیفه به خانه ی آیات یورش می برند تا این شاعر جوان انقلابی را دستگیر کنند. آیات در آن ساعت خانه نبود. ماموران خانه را به هم می ریزند و آیات را سرانجام در دانشگاهش دستگیر می کنند. از این جا به بعد، درونمایه ی داستان چند روایت مختلف به خود میگیرد :
1.
اواخر فروردین ماه 1390 اولین خبری که منتشر شد خبر سیلی زدن خود حمد بن عیسی بر صورت آیات و سپس شکنجه های فجیع توسط نیروهای بحرین بر روی این شاعر بود_ از جمله تجاوز شش نفر به او  و اینکه جنازه ی نیمه جانش به بیمارستان انتقال پیدا می کند و در کما به سر می برد.
2.خبر دوم
در ادامه ی خبر اول بود و روز اول اردیبهشت 1390 در سطح اخبار منتشر شد. خبر این بود که آیات به خاطر شدت جراحات وارده ی ناشی از شکنجه جان خود را از دست داده است.
3.خبر سوم
اما کمی با دو خبر قبلی متفاوت بود. دوم اردیبهشت در این خبر جدید، خبر دوم _یعنی خبر شهادت آیات_ به عنوان جوسازی و توطئه ی حکومت بحرین عنوان شد. در این خبر از زنده بودن آیات در زندانها و شکنجه گاه های آل خلیفه سخن گفته شد و اینکه حکومت بحرین قصد دارد با مطرح کردن شایعه ی مرگ آیات القرمزی مخفیانه و بی سر و صدا او را سر به نیست کند.
ترجمه بخش هایی از شعرهای آیات که منجر به شهادت او شد ...

  "
ما زندگی در قصر را نمیخواهیم و هوای ریاست هم در سر نداریم...
    ما مردمانی هستیم که ذلت و بدبختی را از بین خواهیم برد...
    ما انسان هایی هستیم که بدون اعمال خشونت ظلم را از اساس ریشه کن خواهد کرد...
    چرا که نمیخواهیم مردم در ضعف و بیچارگی خود باقی بمانند...
"

پ.ن:
تصویر این شهیده گرامی رو دیده بودم ولی درباره شون نمی دونستم ، امشب دلم آتش گرفت ...
( + و + و + )را دنبال کنید.
پ.ن: چهلمین هیئت هفتگی چکه چکه انتظار (بانیان : عاشقان وبلاگدار حضرت صاحب(عج))
پ.ن: این روزها به این فکر می کنم که باید برای بحرین کاری کرد !!! ( کلیک کنید...)


+تاریخ چهارشنبه 90/2/21ساعت 1:48 صبح نویسنده ره گذر | نظر

پوستر مخصوص ایام فاطمیه
«کوثر چیزى است که کثرت از شأن آن است و کوثر، خیر کثیر است.»
"کوثر، وصفی است که از کثرت گرفته شده و به معنى خیر و برکت فراوان است و به افراد سخاوتمند، کوثر گفته میشود."
شهادت خیر کثیر رو تسلیت عرض می کنم ...
کوثرمان رو ازمون گرفتن ... بانو دستمون رو رها نکنید...
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد.

روضه وب را از دست ندهید... التماس دعا
لینک : مزار مادر سادات
بمب گوگلی بحرین

برای بالا آمدن اخبار واقعیت بحرین لینک را در وب های خود قرار دهید.

بیانیه جمعی از وبلاگ نویسان و فعالان فضای مجازی ...
"ما معتقدیم که تبعیت از ولی فقیه در قالب سخنان زیبا نیست و باید این سخنان در عمل ظهور یابند"


+تاریخ شنبه 90/2/17ساعت 3:57 عصر نویسنده ره گذر | نظر

  • رفتم دنبال کارای فارغ التحصیلی ، کاشف به عمل اومد که تاییدیه تحصیلی ندارم ، باید می رفتم دبیرستان و مدرک خاک خورده پیش دانشگاهی رو می گرفتم ، ماشین و آتیش کردم و پیش خودم گفتم می رم یه سر مدرسه و می گیرمش و می یام دیگه ... زنگ زدم از صدو هیجده شماره مدرسه مونو گرفتم که ببینم هستن دفتردارا که یه وخ نرم ضایع شم ، خیلی اشغال بود ولی جالبیش این بود که چقدر علم پیشرفت کرده بود ... : "شما با دبیرستان هوشمند و قرآنی صابرین شاهد تماس گرفته اید برای برقراری ارتباط با فلانی عدد فلان و ..."!!! جلل الخالق ... هوشمند ؟ قرآنی ؟ مث که خیلی علم پیشرفت کرده بود ، اونم ظرف همین 4 سالی که من یه سر رفته بودم کارشناسی بخونم و برگردم ... بالاخره رفتم به سمت دبیرستان ...
  • سر در دبیرستان هم با همون نام دهن پر کن عوض شده بود ، رنگامیزی در و پنجره و مابقی چیزا هم آبی شده بود ، زمان ما سبز بود ، مانتو بچه ها هم سرمه ای شده بود ، زمان ما آبی بود ... کادر مدرسه هم کمپلت عوض شده بودن ، یعنی همه قبلی ها بازنشسته شده بودن البته به جز پنج شیش تا ازین نچسباشون که هنوز بودن ... یه راست رفتم تو دفترداری و به اون خانمه گفتم که برا چه کاری اومدم ، کم کم داشت چرخ دنده های حافظه ام به کار می افتاد ، خانم دفتر داره مامان یکی از بچه های پیش بود ، حال دخترشو پرسیدم ، اونم فارغ التحصیل شده بود و داشت برای فوق می خوند ، در اون اثنا مربی تربیتی مونو دیدم ، عین این آدما که تو جزیره آدم خورا یه کشتی از دور می بیینن ، رفتم پیشش و ماچ و بغل و حال و احوال ... یه کم حرف زدیم و دیگه زیاد بهم رو نداد چون مث که کلی کار داشت و برای اردوی جنوب بچه های سوم حسابی مشغول بود ... هیععععععععع !!! یادش به خیر ، اردوی جنوب !!!!
  • دیگه کاری نداشتم اونجا ، امضا کردم که مدرک پیش دانشگاهی رو با دستای خودم تحویل گرفتم و تمام ... ولی .. ولی دلم نمی اومد برم ... هر جای مدرسه رو نگاه می کردم یه عالمه خاطره داشتم ، 4 سال خاطره ، 4 سالی که هر روزش رو در این مدرسه گذرونده بودم ... درو دیوار ، پله ها ، کلاسا ، حیاط ، تور والیبال ، حلقه بسکتبال ، نماز خونه ، آبخوری ، کف راهرو ... مثل روح سرگردان داشتم تو مدرسه قدم می زدم و عمرا اگه کسی از بغلم رد میشد و می فهمید تو دل من چی داره می گذره ... یه کم رفتم تو دفتر تربیتی نشستم تا آروم بشم ، یه کم رفتم تو حیاط وایسادم ، بارون ریزی هم می اومد ، یاد روزای بارونی افتادم که وسط کلاس می پیچوندم و می اومدم زیر بارون راه می رفتم ، یا روزایی که اینقدر زیر بارون وایمیستادیم تا خیس خیس خیس بشیم ... هِی ...
  • داشتم طبقه دوم قدم می زدم ، یکی از معاونین جدید جلوی صورتم سبز شد ، شما ؟ "گفتم : من از فارغ التحصیلام ، اومدم راه برم اینجا ، دیگه دارم میرم ..."  ، بنده خدا اونم دید من گیج میزنم زیاد بهم گیر نداد ... چقدر دلم می خواست برم سر کلاسا بشینم ...یکِ یک ، دوم ریاضی ، سوم ریاضی ، پیش ریاضی ...
    ...............................................................................................................................
  • با چند تا از بچه های دبیرستان تو ف ی س بوک دور هم جمع هستیم و یه گروه داریم ، قرار شد یه جا بریم دور هم جمع بشیم ، معلوم نبود میرم یا نه ! ساعت شیش موبایلم زنگ خورد : " ره گذر !!! تویی ؟" من : "شما ؟" غلامی نژادم ... من :"زهراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!" ... راه افتادم و خودم رو به محل اجتماع رسوندم ، بماند که با کلی زاجرات پیداشون کردم ولی می ارزید ، روز خوبی بود ... 8 تا بودیم که جمع شده بودیم ، دو نفرمون هم کار براشون پیش اومده بود ، تو این چهار پینج سال هیچ کدومشونو ندیده بودم ، نکته جالبش نگاهامون بود ، به نظر من داشتیم با چشمامون همدیگه رو می خوردیم ، همه عوض شده بودن ، فقط من !!!! دیالوگ مشترک همشون : "تو چرا عوض نشدی ؟" ... منم خوب باید چی می گفتم ... یکی شون می گفت : خوب با روپوش مدرسه می اومدی دیگه :دی ... ظاهرشون هم مثل باطنشون عوض شده بود ولی من مثل که زرنگ بودم ، فقط باطنم رو آپگرید کرده بودم ...
  • چه سرنوشتهایی ، اصلا فکرشم نمی کردم در اینمدت زمان کم ، این همه اتفاق برای همه افتاده باشه ، با اینکه قبل از اینکه من برسم همه شون مودب نشسته بودن و یحتمل حرفهای بی ربط می زدن ، ولی من که رسیدم گزارش کار همشونو گرفتم ، البته از لطف و مرحمت تیکه هاشونم بهره مند شدم ، شکر خدا ... یکی از بچه هامون به خاطر کار همسرش رفته بودن عسلویه زندگی می کردن و به خاطر این چند روزی که اومده بود تهران تاریخ گردهمایی افتاده بود جمعه ، نه اردیبهشت ... اون یکی عقد کرده بود ، اون یکی تاریخ ازدواجش یک ماه بعد از من بود و کلی قیافش کن فیکون شده بود تا حدی که من اول نشناختمش ... ما بقی مجرد بودن و کمی شاغل کمی بیکار ...
    ...............................................................................................................................
    The end: در تمام طول مسیر برگشتن از قرار با بچه های دبیرستان ، مدام تو فکر بودم ، نمی دونم تو فکر چی ، ولی ازون فکرا که یکی بغل گوشت داد بزنه بازم ازش نمی یای بیرون بود ، ذل زده بودم به سپر ماشینه جلویی ... حرف ها و قیافه ها و خاطره هامون مثل سریال داشت تو مخم مرور میشد ...
    ...............................................................................................................................
    پ.ن : خواستم شما رو هم در شادی خودم شریک کنم ، یه تورقی روی وبلاگمون کردیم ، دیدیم خیلی آه و فغان و ناله کردیم ، بعد نزد خودمان تفکر کردیم که الان همه فکر می کنن من یه زن افسرده ی غر غروِ بیییییبِ بییب هستم ... ولی باید بدونید که من روزای شاد زیاد دارم ولی نمیدونم چرا همیشه روازی غصه داری و کج و معوج و بد بخت بیچارگی نصیب وبلاگم میشه ... عذر تقصیر ...
    خوشحال و شاد و خندانم ...
    قدر دنیا رو میدانم ...
    دس بزنم من ...
    پا بکوبم من ...

+تاریخ شنبه 90/2/10ساعت 10:39 عصر نویسنده ره گذر | نظر

دل باید خُنک بشه ؟
وقتی دلت داغ می کنه ، چه جوری باید خُنک بشه ؟
چی دلتو خُنک می کنه ؟
گاهی گفتن : خودِتـــــــــــــــــی !!! خُنک کُنندَس ...
ولی ...
آیا باید دل خُنک بشه ؟
وقتی دِلت داغ می کنه چه جوری خُنکش میکنی؟
.
.
.
نتیجه اخلاقی :
این نتیجه اخلاقی جزو جدیدترین نتایج اخلاقیه ، "خداجون چه خوب شد هستی ...!!!"
دعا:
خدایا وقتی دلم داغ می کنه ،
می دونم دلم نیست که داغ کرده ،
روحَمه که داره می پَزه ، دلمو زیر رو کن خوب بِرشته بشه ، یه وَخ نسوزه ...


+تاریخ جمعه 90/2/9ساعت 1:58 عصر نویسنده ره گذر | نظر

فکرهایی این روزها گوشه ای ذهنم رو به خودشون اختصاص دادن ...
                     
سیر حرکت افکار:

نَجوا1: خدایا چرا ؟
نَجوا2: اگه چند سال به عقب برگردم اشتباهاتم رو جبران می کنم ... کاش...
نَجوا3: هر کسی دست به گریبان با مشکلیه ، امتحان الهی همیشه با ماست ...

شَکِ1: کجای کارم اشتباه بوده؟
شَکِ2: بنده خوبی بودم ؟
شَکِ3: آیا باید از کوره به در رفت ؟ آیا باید صبر پیشه کرد ؟
شَکِ4: آیا مشکلات انسان سازن؟ آیا تو خوشی و ناز و نعمت و راحتی نمیشه کیمیاگری کرد؟ آیا باید خورد بشی تا طلاهای وجودت استخراج بشه؟

مُشاهدِ 1: سیل اتفاقاتی که وفق مراد نبودن ...
مُشاهدِ 2: یادآوری سختی هایی که پشت سر گذاشتم و جواب داد اون صبر و بردباری + عقل و منطق ...
مُشاهدِ 3: خدا همیشه دستم رو گرفته ، حتی وقتای غفلت ...

سَربَسته1: یه جوری شد که یه جایی و از یه کسی دیدم که WoOoOoOow  عجب خبرایی اون ورِ ماجرا ...
سَربَسته2: دارم به یقین نزدیک میشم که دنیا اصولا جای راحت زندگی کردن نیست ...
سَربَسته3: حس درونم قابل گفتن یا توصیف یا به زبون آوردن نیست ...

...............................................................................................................................
مطلب مرتبط:(مُصحَفِ فاطمیه)
امام باقر(ع): در این کتاب خبرهای گذشته و خبرهای آینده تا روز قیامت، وجود دارد. هم چنین خبرهای آسمان و آسمان ها و تعداد فرشتگان و غیر فرشتگان که در آسمان ها هستند، و تعداد تمامی پیامبرانی که به عنوان مرسل و یا غیر مرسل آفریده شده اند، و نام هایشان و نام های کسانی که پیامبران به سوی آنان فرستاده شده اند، و نام های کسانی که پیامبران را تکذیب کرده و کسانی که از آغاز تا آخر دنیا آفریده شده باشند، و نام های شهرها، و تعریف و توصیف تمامی شهرها که در شرق و غرب زمین قرار گرفته باشند و تعداد مومنین در آن ها، و تعداد کافران در آن ها، و شرح حال تمام کسانی که تکذیب کردند، و توصیف قرون گذشته و داستان ها و ماجراهایشان، و کسانی که از طاغوتیان به حکومت رسیده و مقدار حکومتشان و تعدادشان، و اسامی پیشوایان (معصوم) و شرح حال و توصیفشان و تک تک آن چه که به دست آورده و مالک شدند، و توصیف بزرگان و افراد صاحب نامشان، و تمامی کسانی که در ادوار تاریخی تردد نمودند
، هم چنین، اسامی تمامی کسانی که خداوند سبحان، آن ها را آفریده و اجل هایشان، و توصیف بهشتیان و تعداد آن هایی که داخل در بهشت می شوند و تعداد آن هایی که داخل در آتش (جهنم) می گردند و اسامی جهنمیان، همه در آن کتاب موجود است. هم چنین علم قرآن همان طوری که نازل شد، و علم تورات همان طوری که نازل شد، و علم انجیل همان طوری که نازل شد، و علم زبور همان طوری که نازل شد، و تعداد تمامی درختان، کلوخ ها وخاک ها در تمامی بلاد، در آن وجود دارد. هنگامی که خداوند سبحان اراده کرد که مصحف را به وسیله جبرئیل، میکائیل و اسرافیل بر فاطمه(س) نازل کند، در شب جمعه، ثلث دوم از شب بود که آنان، مصحف را گرفته و به سوی فاطمه(س) هبوط کردند. لینک کامل توضیحات
...............................................................................................................................
نتیجه اخلاقی:
با توجه به مطالب موجود در محصف حضرت فاطمه(س) که الان پیش حضرت صاحب الزمان(عج) هست ، پس حضرت کاملا از حال و آینده ما باخبر هستن کمااینکه مادرشون هزارو چهارصد سال پیش با خبر بودن ... و نکته مهم : علم حضرت زهرا (س) !!!!


حدیث بابت آروم کردن خودم:
رسول خدا فرمود: «هر کس مقدرات الهی را بپذیرد و مشفقانه و صابرانه با آن برخورد کند، خدا می فرماید من فردای قیامت شرم دارم برای او میزان و عدالت بگذارم. چون این بنده من کارهای مرا در تاریکی دنیا مشفقانه و از روی میل با صبر و تحمل، تحویل گرفت و هیچ اعتراضی نداشت.»
/(طوبای محبت، برگرفته از سخنان عارف بالله مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی، جلد یک، صفحه 48) لینک

پ.ن: تمام مطالب بالا به هم مرتبط هستند ، من جمله نجواها و شکیات و مشاهدات و مصحف فاطمیه و نتیجه اخلاقی و حدیث پایانی ، همه مطالب رو کنار هم قرار دادم تا مطلبم رو رساتر منتقل کنم ، امیدوارم موفق شده باشم ، البته کمی هم به تامل احتیاج داره فهم و درک موضوع بالا ...


+تاریخ شنبه 90/2/3ساعت 5:52 عصر نویسنده ره گذر | نظر

این روزها از اون روزهاست که اَشک امانم را بریده ...
این روزها از همان روزهاست که ...
این روزها همان روزهایِ ...
این روزها ...

خدا ... نمی گم چرا ؟ ...
خدا ...
خدا تا کجا ؟ ...
خدا خسته ام ...
خدا ؟؟؟
خــــــــــــــــــــــدا ... چه کنم؟

.......................................
میدونم دوستان با محبت وبلاگی خواهند پرسید که چی شده ره گذر ؟ ولی بهتره نپرسین ...
خوب میشم ... محتاج دعاتون هستم ...


+تاریخ سه شنبه 90/1/30ساعت 4:43 صبح نویسنده ره گذر | نظر

کاش از قلبم به قلبش راه داشت...
کاش زهرا هم زیارتــــــگاه داشت...

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ نَبِیِّ اللَّهِ‏
السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ حَبِیبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَلِیلِ اللَّهِ‏

السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ صَفِیِّ اللَّهِ 

أَشْهَدُ أَنَّکِ مَضَیْتِ عَلَى بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکِ وَأَنَّ مَنْ سَرَّکِ فَقَدْ سَرَّرَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏ 


لینک زیارتنامه
18 روز تا شهادت مادرِ هجده ساله ام مانده ...


+تاریخ یکشنبه 90/1/28ساعت 11:33 عصر نویسنده ره گذر | نظر